نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

عشق زندگی

یه کم درددل خودمونی

1393/7/23 7:05
نویسنده : آرزو
465 بازدید
اشتراک گذاری

بهشون نگاه میکنم همینجور دارن بزرگ میشن قد میکشن

نمیدونم بزرگ که بشن اینا رو بخونن چیزی به ذهنشون بیاد یا اینکه فقط واسه من خاطره میشن

نیکی شیرین زبونم که به خاطرش مهمونیامون رو کنسل میکنیم خیلی جاها نمیریم خیلیا خونمون نمیان

دختر دوست داشتنی من . اصلا و ابدا ناراحت این موضوع نیستم فقط میگم که بدونی چقدر دوستت دارم

عزیز و باباجی که خیلی بچه هام رو دوست دارن دیگه سعی میکنن کم بیان و ما هم به همچنین

وقتی بچه ها باباجی رومیبینن دو تایی میرن بغلش و پایین نمیان

اون نیکان که فقط به بغل هم راضی نیست میگه راه ببر

خسته میشه باباجی میگه یکی بیاد یکیشون رو بگیره . هیچکدوم رضایت نمیدنهر کدوم رو بگیریم گریه و شیون میکنن

وقت شیرین کاریای نیکانه چشمک میزنه بای بای میکنه ، شیرین میخنده ،بوس میفرسته ، میشه مرکز توجه

اونوقت نیکی ادای اونو درمیاره و بچه میشه و لوس بازی میکنه گاه حرکاتی که هیچوقت ازش ندیدیم درمیاره و دعوا میشه

البته بگم نمیذاریم خیلی کار به اونجا بکشه عزیز نیکی رو بغل میکنه باهاش حرف میزنه یا خاله آتو میبرتش تو اتاقش باهاش بازی میکنه لاک میزنه کیف بهش میده و ...

ولی خب معمولا بیشتر از یکی دو ساعت لین رابطه خوب دوام نداره وقتی عزیز و باباجی هستن همه چی به هم میریزه

خیلی بچه ها دوسشون دارن اونا هم به همچنین و از این زیادی دوست داشتن هر دو اذیت میشن

خدا به خیر کنه

جایی هم که میریم نیکی بند نمیشه همش باید راه بره یه نفر میخواد که همش دنبالش باشه به خاطر همین منم نمیتونم دوتاشون رو کنترل کنم حتما باید یه نفر بامن باشه که معمولا این یه نفر عزیز هستش که اونم طفلی پاش درد میکنه و من دوست ندارم زیاد اذیتش کنم پس ترجیح میدم کلا نریم

چند روز پیش رفتیم خونه اکرم خاله . نیکی وسایلش رو به تینا نمیداد اونم همش گریه و قهر

بعدش عسل اومد نیکی هی موهای عسل رو میکشید حرف هم گوش نمیداد مجبور شدیم سریع محل رو ترک کنیم روز بعدش همه خونه عزیز دعوت بودن که ما انصراف دادیم ولی بعد فهمیدیم اکرم خاله و عسل اینا به نفع ما کنار رفتن پس ما رفتیم خونه عزیز

من  نمیدونم چجوری این بچه رو تو مهد کنترل میکنن

الانم که هوا سرد شده قرطی خانم نه لباس میپوشه نه شلوار میپوشه مه جوراب شلواری همش لخته میگه سردم نیست واسه من بروسلی شده منم گفتم اگه سرما بخوری خونه رات نمیدم چیکار کنم همه کاپشن میپوشن این خانم لخت میچرخه

خلاصه این چند روز همش مولودی و مهمونی بود و ما به خاطر این مسایل خونه نشین بودیم باشد که روزی این بچه ها بزرگ شن و من با فراغ بال یه ذره به خودم و زندگیم برسم:)


(با همه این اوصاف عاشقانه دوستتون دارررررررم)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد