نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

عشق زندگی

بدون عنوان

این تولد بهار هستش که تو اسفند ماه توی مهدکودکش برگزار شدو نیکی هم دعوت بود به من خوش گذشت اما نیکی نه رقصید نه از صندلیش بلند شد اینم یه جورشه دیگه مهربونیش گل کرده بود دیگه نیکان ، صدف ، عسل هنرنمایی دخترمه دیگه رو دستش عکس برگ کشید و اومده میگه مامانی برگ کشیدم ...
21 خرداد 1393

قصه گفتن من

نیکی: مامان قصه آقا گرگه که دستاش سیاه رو بگو من : یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود یه دونه بز بود اسمش بز بز قندی بود میخواست بره بیرون واسه بچه هاش غذا بخره نیکی : نه بره بانک بعد میوه بخره سبزی بخره گرگه میگه منم منم مادرتون . نه دستات سیاهه آرد میزنه شیرینی میخوره میاد درو باز میکنن شنگول و منگولو میخوره مامانشون شاخ میزنه میان بیرون مامانشون بغل میکنه بوسشون میکنه مامان دوباره بگو من : خب تو همشو گفتی بعد دوباره میگم نیکی : نه دوباره بگو و.... همین پروسه 4-5 بار دیگه تکرار میشه ...
19 خرداد 1393

دوچرخه سواری

چه لذتی داره وقتی میبینی دخترت دوچرخه سواری یاد گرفته و با ذوق پا میزنه بعضی لذت ها رو با کلام نمیشه توصیف کرد ولی خوشحالم بزرگ شدنت رو شاهدم و خوشحالم که هستی در کنارم دوستت دارم به اندازه تمام لحظات بودنت ای همه هستی من  
12 خرداد 1393

پرتقال خونی

عزیز واسه نیکی پرتقال پوست میکنه با هیجان میگه به به پرتقال خونی ببین چه خوشمزه است نیکی دهنش رو کج و کوله میکنه من خونی دوست ندارم ببر بشورش   ...
6 خرداد 1393

شیرین زبون

خانم جمالی( که نیکی حکم نتیجه اش رو داره در واقع مادر مدیر مهد هستش از وقتی مدیرشون-اسم اونم خانم جمالی هست- فارغ شده واسه کمک اومده : نیکی خدا امواتت رو بیامرزه نیکی : به مامانم میگم چی گفتی خ جمالی: برو بگو نیکی: یه خرده فک کرد دید سخته دستش رو گرفته آورده پیش من میگه خودت بگو چی گفتی ________________ نیکی رو به خانم جمالی بزرگ : مامانت کجاست؟ خ جمالی : رفته پیش خدا نیکی : یعنی کجا؟ خ جمالی: یعنی رفته اون دنیا نیکی : خب چرا تو نمیری پیشش . تو هم برو دیگه؟!؟!؟! __________ عکسای مهد کودک رو گرفتم عکساش رو از ذوقش گاه میزنه به یخچال گاه تو کیفشه گاه میبره اینور اونور میگم نیکی چرا تو عکس نخندیدی؟ میگه :...
22 ارديبهشت 1393

نیکی من

دیروز رفتم دنبال نیکی زود رسیدم نیومد گفت بقیه برن بعد ما بریم تاب بازی مردیم نیکان رو هم رو زمین تو سایه نشوندم اونم به بچه ها نگاه میگرد و میخندید صبا سوار تاب شد نیکی چنگش انداخت که پیاده شه خودش سوار شه (2تا تاب دارن یکیش کوتاهتره که نیکی خیلی حس مالکیت بهش داره) مامان صبا اومد دنبالش و دید صورتش ورم داره اونقدر خجالت کشیدم و عذرخواهی کردم وقتی اومدیم خونه اولین کار کوتاه کردن ناخنهاش بود اونم نمیذاره که شانس آوردم خوابید __________ حداقل دستها رو میشوری با این سیستم ستاره و جایزه این سیستم ستاره عجب جواب میده ها چشمش نزنم:-) ______________ واسه روز معلم کادو گرفتم و یه کیک هم پختم بردم دفتر فرداش همه مربیا اپمده بودن دم در طرز ت...
14 ارديبهشت 1393

ستاره

نه مثل اینکه ستاره و جایزه در مورد نیکی هم جواب میده دیگه گاهی قفل میکنم نمیدونم چه کنم گاهی میفتیم تو لجبازی خیلی به ندرت حرف گوش میده ٢ روزه یه مقوا چسبوندم به دیوار که روش به ازای کارای خوب نیکی و غذا خوردنش ستاره میچسبونم امشب قشنگ مسواک زد و ستاره هم گرفت هر چند به خاطر هر چیزی اول باید مفصل گریه کنه، روز اولی هم که مقوا رو چسبوندم کلی گریه کرد که همه ستاره ها رو بده همین الان بزنیم خوشحالم که تسلیم نشدم:-) قرار شده ستاره ها زیاد شدن باباش جایزه واسش بخره میگه گوشواره میخوام تا ببینیم چی پیش میاد:-)
13 ارديبهشت 1393

مماخ

فک میکنم تو یه برحه ای از زمان همه بچه ها دماغشون رو کشف و کنکاش میکنن الان نیکی اینجوری شده مخصوصا که تند تند سرما میخوره با دماغ گرامی کلنجار میره میگم مامانی دست نزن به دماغت ، دماغت بزرگ میشه . میگه میشه مثل مال تو:-/:-o؟!؟!؟
13 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد