نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

عشق زندگی

مامان بازی

خیلی وقتا خاله بازی یا مامان بازی میکنیم تا حوصله اش سر نره من میشم آبجی بزرگه نیکان میشه بابا خودش مامان عروسکش هم میشه نی نی یا بچه میگم اسمش چیه میگه الان بچه است بزرگ شد خودش بهت میگه یه وقتی نیکان اسباب بازیا رو به هم میریزه میگه آبجی بابا رو بغل کن وسایلا رو خراب نکنه کیفی داره این مامان بازیا که نگو و نپرس ...
12 شهريور 1393

مهمونی 2 نفره

دوستش بهار اومده خونمون یک سال از نیکی بزرگتره ولی معمولا خوب با هم بازی میکنن دعوا و قهر هم میکنن اما خب بیشترش رو بازی میکنن مخصوصا که الان نیکی یه کم بزرگتر شده از ساعت 10 صبح دارن بازی میکنن براشون خوراکی و میوه بردم خوردن و بازی کردن میگم تو اتاق من نرید میگن نه اینجا دانشگاهمونه میخوایم بریم مامان بهار 2 بار زنگ زده که بهار بره خونه ناهار بخوره سر ظهره هر دو مخالفت کردن و نرفته براشون ناهار کشیدم (ماکارانی) میرم دم در اتاقش در میزنم میگم من مهمونم براتون غذا آوردم پارچه انداختم غذاشون رو با آب جداجدا گذاشتم گفتم حالا بشینید بخورید بعد بازی کنی یه کم بعد سر میزنم میبینم نخوردن میگم باز میام سر میزنم نخورده باشید جمعش میکنم ...
12 شهريور 1393

کیک عصرانه

کیک درست کردم میگه واسه منه میگم آره عزیزم واسه تو درست کردم خوشحاله و میگه میخوام بخورمش منم خوشحال یه بشقاب و چنگال آوردم میگه نمیخوام تو بشقاب بذاری همینجوری میخوام بخورمش میگم باشه با دست نه با چنگال بخور گذاشته جلوش همه رو خرد خرد کرده کیک آش و لاش شده رو نشونم میده میگه مامانی دارم غذا میپزم وا رفتم میگم مامانی بذار یه کم واسه بابا بردارم میگه بذار غذام درست شه بعد خلاصه کیک تبدیل به پودرکیک شد ...
12 شهريور 1393

گوشواره

یادم رفت قصه گوشواره دار شدن نیکی رو بگم از نوزادی همه میگفتن دیر میشه دیر میشه زود باش برو گوشش رو سوراخ کن دوست نداشتم بچه ام اذیت بشه عجله ای هم نداشتم پس هی مینداختم گردن باباش که یعنی باباش راضی نیست . الان دیگه 3 سال و نیمش شده البته این قصه واسه 2 ماه پیشه . هی میگفت واسم گوشواره بنداز هر گوشواره ای میدید به زور بند میکردیم به گوشش اونم که هی میفتاد یه روز خونه عزیز بودیم بعداز ظهر خیلی اذیت کرد شلوغ میکرد نه کسی رو گذاشت بخوابه نه آرامش داشتیم بغلش کردم گفتم بریم بیرون پیاده رفتیم گفتم یه بستنی میخرم میایم تو راه گفتم میخوای گوشت رو سوراخ کنم ؟ گفت آره چند بار پرسیدم و براش توضیح دادم یه کم درد داره باید بهش پماد بزنی ...
27 تير 1393

حالت جا اومد؟

تازگیها نیکی یه اصطلاحی تو دهنش افتاده تو هر شرایطی (معنیش رو نمیدونه) دست میزنه به کمرش و میگه: حالت جا اومد؟ قربونت برم مامان جون شیرین زبون من که قشنگ قشنگ شعر میخونی خیلی با دوربین رابطه خوبی نداری ولی وقتی میبینی از نیکان فیلم میگیرم زود میگی مامان جون من شعر میخونم فیلم بگیر همیشه هم وسطش ول میکنی میگی ببینمش؟ مجبورم میکنی فیلمات رو نشونت بدم ...
26 تير 1393

دندونپزشکی

هنوز هیچ دندونپزشکی رو ندیده ولی خیلی ازشون میترسه همین باعث میشه شبا مسواک بزنه که نره دندونپزشکی واسه من سخته گاهی تنبلیم میاد چون مثل بزرگا دستش تند نیست کلی هم دوست داره آب بازی کنه یه مسواک با دستشویی یه نیم ساعت ،چهل دقیقه ای طول میکشد   ...
26 تير 1393

ترک پتو

مدیر مهد عوض شد و کلی تغییرات اساسی اتفاق افتاد همه عوامل مهد عوض شدن مهد رو رنگ کردن و من نیکی رو یک ماه نبردم تا مهد سرو سامون بگیره مدیر جدید به نظر میومد آدم خشکی باشه از برخورد اولش خوشم نیومد ولی به دلایلی مجبور بودم نیکی رو ببرم اولا اینکه محیط این مهد خیلی بزرگ و دلباز بود نیکی بهش عادت کرده بود سوم اینکه نمیتونستم دوتاشون رو تو خونه نگه دارم مدیر جدید خانم قیصرپور ظاهرا دلش میخواد اطلاعات روانشناسی دانشگاه رو اینجا پیاده کنه بهم گفت بیا کمک کنیم نیکی دست از سر پتوش برداره منم از خدا خواسته قبول کردم با نیکی صحبت کرده بود تا پتو امانت تو مهد بمونه و به جاش یه کتاب بیاره خونهو پنهونی پتو رو گذاشتیم تو صند...
17 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد