نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

عشق زندگی

روزای با تو بودن زیباست

1390/10/19 9:15
نویسنده : آرزو
523 بازدید
اشتراک گذاری

خانم جان نماز میخونه پیشش میشینی وقتی از سجده بلند میشه تو سرت رو میذاری رو مهر گاهی هم مهر رو برمیداری و لیس میزنی

بیکار که میشی شرو میکنی با من بازی کردن انگشت میکنی تو بینی م و فشار میدی یه وقت فک نمیکنی مامانی دردش میادا یا انگشت میکنی تو چشمم یا با موهام بازی میکنی و میکشی ببینی تا کجا کش میاد مردم آزاری هم حدی داره البته نه در مورد تو

کنترل رو برمیداری و فشار میدی به تلوزیون نگاه میکنی تا ععکس العملش رو ببینی اگه رفت رو یه کانال برفکی میگیریش سمت من و صدا میکنی یعنی درستش کن

گوشی تلفن یا موبایل رو برمیداری اونقدر قشنگ گوش میدی و با زبون خودت حرف میزنی که آدم فک میکنه واقعا کسی پشت خطه البته اگه کسی پشت خط باشه (غیر از بابا حون و خاله آتو)فقط گوش میدی و میخندی

انگشت اشاره ت رو به هر طرف نشون میدی گاهی واسه رد گم کردن و گاهی واسه جلب توجه

این روزا خیلی با دایی امید رفیق شدی به قول بابایی آدرم رو مثل خیار میفروشی ناقلا از بغل دایی بغل مامان نمیای؟

بعضی روزا خیلی خوب غذا میخوری اونقدی که توش میمونم دیگه چی بهت بدم بعضی روزا لب به هیچی نمیزنی آخه بچه جون نشنیدی میگن افراط و تفریط تو هیچی خوب نیست؟

تازه یه بسته نمکدون عزیز که خردش کردی و چند تا لیوان بس نبود حالا رسید به سشوار خاله؟ از سیمش گرفتی و محکم انداختی پایین و شکست و خاله کلی ناراحت شد  اما تو که نمیدونی چقدر دوستت داره بعدش اومد و کلی بغلت کرد و قربون صدقه ات رفت که خدا رو شکر رو پای خودت نیفتاد هر چند که تو به روی مبارکت نیاوردی انگار نه انگار که چیزی شده

قبلا از حموم نمیترسیدی الان یه کم میترسی البته از ارتفاع هم همینطور که این دومی خیلی خوبه

بابا هی سعی میکنه به تو یاد بده که بگی بابا و تو گتهی میگی و بیشتر وقتا میگی دد(یعنی دردر) بابا باز تلاش میکنه بگو بابا و تو میگی دد معلومه دختر خودمی دد رو به همه چی ترجیح میدیآفرین مامانی

دایی هم تازگیا میگی دارم باهات تمرین میکنم که عمه هم بگی ولی فعلا بی نتیجه مونده

یادم رفت بگم آب هم میگی البته میگی آپ که همش با خودت تمرین میکنی باباجون یه تشت آورد گذاشت وسط اتاق اسباب بازیات رو ریخت توش تو هم رفتی اونا رو درآوردی و خودت هی میرفتی توش میشستی و درمیومدی و میگفتی آپ حیف باشه که هم هوا سرده هم اینکه جایی نداریم که بذارمت آب بازی کنی فعلا تا تابستون باید صبر کنی عزیزم

رفتیم فروشگاه تا رسیدیم خوابیدی ما هم گذاشتیمت تو یه سبد مثل کالسکه گردوندمت هر چی بچه اونجا بود میومد میدیدت یه نظر میداد و نگات میکرد و میرفت باز دور میزدن و میومدن ببینن تو بیدار شدی یا نه

با خانم جان رفتیم شاه عبدالعظیم بچه های سوم دبستان اومده بودن تو رفتی بینشون اونا کلی ذوق کردن باهات بازی کردن کلا نظمشون رو به هم زدی معلمشون دعواشون کرد و ساکت نشستن تو میخواستی بری وسطشون اونا زیر چشمی باهات بازی میکردن و پچ پچ میکردن از خوراکی هاشون بهت میدادن

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان آریان جون
20 دی 90 0:34
دختر خوشکلی دارید.کارهای باحالی هم میکنه.خدا براتون نگهش داره.
تولد یکسالگیشم تبریک میگم.امیدوارم عروسش کنید


ممنون لطف دارید خدا واسه شما رو هم نگه داره عزیزم
مامانی درسا
20 دی 90 1:15
عزیزم تولدت مبارک امیدوارم 120 ساله شی . همیشه شاد باشی و سالم .


ممنون عزیزم مرسی بهمون سر زدی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد