تخت خواب
گفتم یه مدتیه که دیگه تو تختش نمیخوابه
دوست ندارم پاش به تخت خودمون باز شه واسه همین رو زمین میخوابیدیم و یه وقتایی خوابش که سنگین میشد میرفتم رو تختم
دیشب که خوابید و خوابش سنگین شد بعد از مدتها بردم گذاشتم تو تختش البته دیروزش هم همین کار رو کردم که تا صبح خوابید اما دیشب نصف شب بیدار شد گریه کرد با پیش پیش من نخوابید فهمید رو تخته خواست بیاد بیرون بغلش کردم آروم شد یه کم چرخوندمش فک کردم خوابیده گذاشتمش رو تخت بلند شد و باز گریه من کنار تختش نشستم واسش حرف بزنم که با تعجب دیدم با گریه بالشتش رو پرت کرد بیرون بعد هم پتوی عزیز تر از جانش رو و بعد خودش مثل اسپایدر نرده رو گرفت و با غرغر اومد پایین بعد بالشش رو برد کنار تخت من مرتب کرد و دراز کشید پتو هم انداخت روش و به متن اشاره میکرد بیا بخواب
نصف شب فک میکردم خواب میبینم با این حرکات عجیبش
خلاصه یه کم بر بالین دخت گرامی نشستم و رفتم تو تختم نیکی باز اومد پیشم سرش روگذاشت رو دستم من بهش گفتم هر کی تو تخت خودش میخوابه یه کم صبر کرد دید خبری نیست از سرپا ایستادن هم خسته شد باز رفت رو زمین رو بالشش دراز کشید و خوابید بلندش کردم گذاشتمش رو تختش بیدار شد اینبار نرده تختش رو آوردم پایین و کنارش نشستم گفتم نرده پایینه هر وقت خواستی بیا پایین اما الان شبه و همه خوابن تو هم بخواب من پیشتم یه مدت گذشت و اونم خوابید تا الان که ساعت 8ونیم صبحه هنوز خوابه
خدا کنه زود به روال قبل برگرده و به تختش عادت کنه