نامه دایی امید واسه نیکی
اولین برخورد تو با زندگی سفید و سبک بود. حتما مادرت بارها این را برایت تعریف خواهد کرد. در حالی که تو را در آغوش گرفته است از زایشگاه خارج می شود. اواسط ماه بهمن است و برف می بارد. به نظرم رطوبت دانه های برف، همان بخش باران پونه شان، پیش از روشنایی یا رقصشان تو را مجذوب ساخت. هر قدر هم که یک نوزاد را از هوای بد محافظت کنیم در پتوهای مختلف بپوشانیم و در میان بازوانمان بفشاریم باز هم محیط خارج به سراغشان می آید. هوا، حس خوشبختی برخورد هوای زنده و مرطوب. زنده ایم چرا که با ما حرف زده اند و ما را دوست داشته اند و تو زنده ای چرا که از همان ساعت های اول تولدت مادرت و بخش باران گونه ی برف، عاشقانه با تو سخن گفته اند. شاید فردا وقتی به خیابان می روی و قطرات باران بر صورتت می چکد دوباره متولد می شوی به ابتدا باز می گردی. به اولین برخورد با بخش فانی زندگی ات. و این بخش فانی مانند موتسارت درست مانند موتسارت طراوت بخش است.
دوست داشتم این متن که برداشت آزادی از کریستین بوبن است را مثلا در تولد چهارده سالگیت برایت بنویسم که توانایی درک آن را داشته باشی اما بعید میدونم تا اون موقع این حس برام باقی مونده باشه. اگه چهارده سالگیت دوست داشتی راجع بهش با هم حرف میزنیم. میدونی زمان تولدت خیلی باحال بود. من تقریبا داشتم متوجه می شدم که تو یه بن بستم و از همون زمان راه آگاهیم تغییر کرد.
نیکی جان! تو برای من منشا و سرچشمه ی تغییر و مهربونی بودی. مهربونی با خودم و دوست دارم چهارده سالگیت بگی من یه دایی مهربون دارم. نه این مهربونی که الان اکثر مردم میشناسن. مهربونی به این معنا که با درک و پذیرش واقعیت و مسوولیت بهترین کارایی که در مورد خودت میدونی رو انجام بدی و همه ی کارای بدی که نباید انجام بدی رو انجام ندی. امیدوارم تا چهارده سالگیتیه مهربون کامل شده باشم J
امروز داشتم بک گراند موبایلم عکس تو رو ست میکردم و داشتم فکر میکردم اون لذت و شادی و شور و هیجانی که تو به من دادی نصفشم من به تو نمیتونم بدم. بعضی وقتا که میبینمت یا باهات حرف میزنم گریه م میگیره. شاید یاد حوادث تلخ کودکی خودم میفتم.
بهت افتخار میکنم و ازت ممنونم که به من فرصت رشد و شادی میدی. ازت ممنونم که که به من اجازه میدی یه بار دیگه کودکی رو با تو حس کنم و دوباره اون رو تجربه کنم. ازت ممنونم که روح زندگی رو به کالبد خانواده ی ما دمیدی و ما با تو دنیا رو بهتر و شادتر میبینیم. بابت دایی بودنم احساس غرور میکنم و به خودم می بالم که همچین فرصتی نصیب من شده. تنها تاسفم اینه که کاش بیشتر میدیدمت و باهات بودم. اما قول میدم وقتی چهاره ساله شدی حداقل ماهی یه بار با بچه های خودم شام ببرمتون بیرون هرچی دوست داشتید به حساب من بخورید. چطوره؟ به امید اون روز و با آرزوی شادی ات در طول دوران کودکی
دایی امید (بهمن 91)