نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

عشق زندگی

به به عید شما مبارک

1392/1/24 9:12
نویسنده : آرزو
1,126 بازدید
اشتراک گذاری

امسال که سومین بهار رو نیکی میبینه برای ما یه کم با سالهای پیش فرق داشت

فرقشم این بود که مهمون عزیزی داشتیم

هر سال ما مهمون میشدیم و امسال ماماجی و آقابابا(به قول نیکی آقایا) اینجا پیش ما اومدن

30 اسفند که روز 4 شنبه بود بابا رفت دنبالشون و آوردشون خونمون

راستش به خاطر حساس بودن ماماجی و سن و سالشون یه کم نگران بودم که مبادا ناراحتی پیش بیاد شایدم از یه کم بیشتر

نیکی خیلی خودرایه و شلوغ و خوب اونا حوصله این شلوغیا و ریخت و پاش ها رو ندارن

بابا داوود کل عید سرکار بود و من و نیکی مهمون داری کردیم انصافا دست مامان و بابام درد نکنه که خیلی کمک حالم بودن

سال تحویل ساعت 2و نیم ظهر بود و ما بعد از نهار به مهمونا گفتیم استراحت کنند منم خیلی خسته بودم ولی نیکی با شیطونیاش همه رو کلافه کرد منم برش داشتم و رفتیم بیرون دور ساختمونمون چرخیدیم و تنهایی سال رو تحویل کردیم راستش از این موضوع ناراحت بودم که به خاطر حضور مهمونا این قضیه اتفاق افتاده ولی خوب بعد یه مدت برگشتیم و نیکی خوابید منم دراز کشیدم و یه بعد از ظهر کاملا عادی داشتیم ماماجی واسه نیکی لباس خریده بود و به من هم 50 تومن عیدی داد و هم یه سرویس قابمه خریده بود دستش درد نکه کلی هم وسایل آورده بود از پودر ماشین لباسشویی بگیر تا کوفته و دلمه آماده

اولین مهمونمون عزیز اینا و دایی امید اینا بودن که دم غروب اومدن و نشستن و نیکی کلی هنرنمایی واسشون کرد

شب خونه بودیم و فردا رفتیم دیدن عزیز و از اونجا رفتیم امامزاده صالح ،جمعه هم شام رفتیم خونه زهرا خاله و بعد شام برگشتیم خونه ،شنبه هم مهمونا رو به اضافه خانم جان بردیم شاه عبدالعظیم

خدا رو شکر خوش گذشت و نیکی هم کلی چرخید

یکشنبه 4 فرودین راه افتادیم به سمت ساری 3 تا ماشین بودیم یه ماشین من +نیکی+آقایا+ماماجی+خانم جان

به ماشین مامانم اینا و ماشین بعدی هم دایی مامانم با خانواده اونجا هم 3 تا ویلا گرفته بودیم که خیلی راحت و سریع تحویل گرفتیم و 4شب موندیم برعکس چیزی که فکر میکردم خیلی خوش گذشت ولی خوب خیلی خیلی مراعات مهمونا رو میکردیم و سعی کردیم هم به اونا خوش بگذره و هم اذیت نشن

خلاصه 5شنبه 8فروردین برگشتیم تهران

جمعه هم شام درست کردم و بردیمشون پارک و شنبه با مامان اینا حرکت کردیم به سمت ابهر و خونه خانم جان ظهر ناهار رسیدیم مامان اینا میرفتن عید دیدنی و ما پذیرای مهمونا بودیم بردمشون باغ و اطراف و ... 1شنبه شب هم دعوت شدیم خونه عمه اختر که خوش گذشت

2شنبه صبح هم بعد از صبحانه برگشتیم تهران باباداوود کولاک کرده بود هم غذا گذاشته بود هم خونه مرتب بود

روز 13 هم همگی به اتفاق همون جمعی که شمال بودیم (غیر از خانم جان و به اضافه مامان بزرگ مهشید) رفتیم پارک و خوش گذروندیم

و روز 14 چهارشنبه ساعت 9 شب مهمونا عازم بودن ما همراهیشون کردیم و راهی خونشون شدن

خوشحالم که به مهمونا خیلی خوش گذشته بود با اینکه گاهی حال من بد بود و باباداوود همش سرکار بود نذاشتم خللی تو مهمونداریمون ایجاد شه نیکی کلی بازی و تفریح کرد و در جوار باباجی بهش کلی عادت کرده بود و بعد از تعطیلات یه کم بهونه میگرفت

کلا عید خیلی خوبی بود ولی من 2روز استراحت کردم تا خستگیم دراومدلبخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مسافران آسمانی
26 فروردین 92 11:14
سلام آرزو جون ، سال نو مبارک... چه عید شلوغی داشتی...اما خب خدا رو شکر که حسابی بهتون خوش گذشته و کلی گردش و تفریح داشتین... چرا از نیکی خانمی عکس نذاشتی؟ صورت ماه و نازشو ببوس
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد