شهربازی
یه روز که بابایی هم نبود مامان بهاره زنگ زد گفت میای بریم شهربازی ؟ منم قبول کردم و حاضر شدیم رفتیم من و مامان بهاره خیلی ذوق داشتیم و کلی تعریف کردیم و خودمون رو خوشحال نشون دادیم نیکی و بهاره خیلی بی ذوق شایدم یه کم ترسیده از سر و صداهای بلند اونجا چسبیده بودن به ما و میگفتن بریم خونه
من خیلی اصراری نداشتم از ناراحتی میخندیدم که ما چه ذوقی کردیم بچه ها رو آوردیم اینا خیلی حسی به اینجا ندارن برگردیم بهتره
مامان بهاره هم یه کم نا امید شد اما باز گفت بذار به زور ببریمشون هم ترسشون بریزه هم اینکه به مرور عادت میکنن خلاصه بعد از کلی تشویق به زور سوار شدیم ما هم سوار شدیم بعدش اونا هم ذوق نشون دادن من اونقدر الکی جیغ زدم که صدام گرفت
نیکی و بهاره تازه برگشتنی یه کم اشتیاق نشون دادن و یه کم دل ما رو به دست آوردن
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی