نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

عشق زندگی

شمال

1392/7/22 11:54
نویسنده : آرزو
508 بازدید
اشتراک گذاری

ماه آخر بارداری ماه استرسه

نه به این معنا که سخته(هرچند سختی خودش رو داره)اما به این معنا که باید هر لحظه منتظر بچه بود شاید ویرش بگیره و زودتر از موعد دنیا بیاد

با همه این تفاسیر ما شروع کردیم به خانه تکانی اونم از نوع بنایی و ...

حدود 2هفته بابا داوود مرخصی گرفت و وسایل خونه رو جمع کرد و یه تغییر اساسی به خونه دادیم اتاق پذیراییمون که بزرگ بد شد 2تا خواب و اتاق خواب قبلی با حال یکی شد و شد پذیرایی جدید

من و نیکی تمام مدت خونه عزیز بودیم دست بابا داوود درد نکنه که یه تنه همه چی رو درست کرد ما فقط اومدیم واسه جمع کردن جزییات (من و مامانم و آتوسا)

خب به طبع نذاشتن من کاری بکنم و همه کارا رو خودشون انجام دادن

آتوسا کار داشت و رفت خونه

ما موندیم . داشتیم خورده ریزه ها رو جمع میکردیم که داوود یهو به سرش زد که بریم شمال

خیلی کارا مونده بود خسته بودیم من ماه آخر بودم و میخواستم موهام رو رنگ کنم برم آتلیه اما به خاطر اینکه داوود پیشنهاد داده بود و حس میکردم خسته است و نیاز به تنوع داره قبول کردیم شب رفتیم خونه عزیز و صبح راه افتادیم و نم نم رفتیم سمت رشت پیش باباجی

دعا دعا میکردم که تو این سفر اتفاقی واسم نیفته مجبور بشم اونجا زایمان کنم

ناهار اونجا بودیم و عصر جایی نرفتیم و همون دور و بر گشتیم

صبح وسایل جمع کردیم و رفتیم ساحل خیلی خنک بود خیلی هوا لطیف بود و کلی حال کردیم نیکی شن بازی میکرد ولی دوست نداشت بره تو آب

خوراکی هایی که برده بودیم رو خوردیم و رفتیم تو شهر دور زدیم و رفتیم خونه

خونه گرم بود و ما رو بیحوصله میکرد اما شب بارون اومد آخی تو این حاملگیم همچین راحت نخوابیده بودم اومدم بیرون تو حیاط خوابیم طفلی بابام از ترس اینکه من سرما نخورم هی بیدار شده بود چک میکرد که پتو روم باشه

ولی به من یکی خیلی خیلی خوش گذشت خیلی هوای خوبی بود و کلی حلش رو بردیم

فردا هم بعد ناهار راه افتادیم و اومدیم تهران

در کل سفر خوبی بود خستگیمون در اومد و یه تنوعی بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد