اولین اردو
آخخخخخخی
دیدی اینم گذشت
رفتن اردو و اومدن خیلی خوب و خوشحال هر چند نیکی خیلی تعریف نکرد که چی گذشته اما عوضش عسل کلی حرف واسه گفتن داشت مربیشون میگفت همش دست عسل رو گرفته بود و یه دستش هم به من بود
هر چی بود حس خوبی بود اینکه واسه اولین بار بدون من رفت اردو 8ونیم رفتن و یک ربع یک برگشتن
با عسل و مامانش اومدیم خونه ناهار خوردیم باز بچه ها شیطنت کردن تا 5 که عسل رفت و نیکی تا 7 خوابید اونوقت شب ما میخواستیم بخوابیم و اون نمیخوابید کلی کل کل کردیم و ما رو مچل کرد تا خوابید
(بعدا فهمیدم که آتوسا و مامانم تا صبح از اضطراب نخوابیده بودن همش نگران نیکی بودن که نکنه بره و اتفاقی واسش بیفته)
خدا رو شکر بازم یه روز قشنگ تموم شد
مربیشون میگفت عکس انداختن اگه تونستم بگیرم حتما میذارمشون به یادگاری
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی