آَش بهش نمیسازها
تا میاد به مهد عادت کنه یه چیزی میشه
رفتم دنبالش تو مهد دیدم آش دارن خانم مدیر صدا میزنه میگه واسه مامان نیکی آش بریزید بیاد تو کلاس
به به رفتم تو کلاس و نیکی و نیکی اومد کنارم مثل همیشه لوس شد و الکی نق نق کرد که یعنی کجا بودی دلم تنگ شده بود ولی تا آش برام میارن زودی ساکت میشه دهنشو باز میکنه مربیش میگه یه بشقاب آش خورده باز گشنشه؟ میگم نمیدونم شاید هوس کرده با منم بخوره خلاصه با هم تمومش میکنیم
برگشتنی میگم چه شعری خوندی میگه هواپیما صدا کرد دست تکون دادم براش چی خوردی؟ هام چیکار کردی؟ سرسره بازی
میرسیم خونه بهاره داره تو راهرو غذا میخوره مامانش براش مرغ و برنج و ماست خیار آورده نیکی میگه منم میخوام براش ظرف میبرم یه ذره میکشه و نیکی هم میخوره منم ته دلم ذوق میکنم بچه ام چه اشتهایی وا کرده
بعد از بازی با بهاره میاد خونه( به زور) به زور مبرمش تو حموم دست و پا و صورتش رو میشورم و از خستگی تو تختش ولو میشه یه لیوان شیر میریزم تو شیشه اش و در کمال تعجب اونم میخوره و میخوابه
بعد از 2 ساعت که بیدار شد میگه دلم درد میکنه یه خورده دلش روون شده بود خلاصه همش تو دستشویی بودیم باباش میگه بریم بیرون دور بزنیم که سر راه کیک میگیریم و میریم خونه عزیز کیک و جایزه باز میشه اما اونجا هم تو دستشویی و مشغول لباس شستن
عزیز همیشه نگران هی میگه بچه رو نبری مهد ها؟ اینطوری اذیت میشه میگم اینقدر منو نگران نکن این فقط به خاطر آشه دفعه قبل هم که تو مهد آش خورده بود همینجور شد
خلاصه شبی ذو با نگرانی گذروندیم دل دل میکنم برم مهد و بهشون بگم باباجون چقدر تند تند هوس آش میکنید دفعه بعد که هوس کردید بگید من زودتر بیام دنبال نیکی که نخوره بچه ام هی میگه دلم دد میقنه:)