مهمون
به عزیز میگم چرا کمتر به خونمون سر میزنید
میگه دوست داریم بیایم اما وقت برگشتن نیکی غصه میخوره و اذیت میشه
طفلی راست میگه . چند روز چیش خاله آتوسا بعد از مدتها اومد خونمون. غروب اومد و شام خوردیم و با نیکی بازی کرد و موقع خواب میخواست بره که نیکی گریه رو شروع کرد که نرو . خاله هم صبر کرد تا نیکی بخوابه پیشش موند بهش شیر داد و ساعت 11 خوابید بعد رفت نیکی ساعت 1ونیم بیدار شد و بهونه خاله رو آورد دستشویی داشت و میگفت فقط با خاله میرم دستشویی. خلاصه یه نیم ساعتی گریه کرد و آخرش شلوارش رو خیس کرد و من عصبانی شدم و باباش تمیزش کرد و خوابید
دیشب هم عزیز اینا اومدن و تا نزدیک 12 نشستن و هی چراغ خاموش کردن و نیکی رو خوابوندن اما خودشون خوابشون برد اما نیکی پلک نزد نگران بود مبادا بخوابه و اونا برن
آخرش ساعت 12 باباجی بلند شد حاضر شد و گفت نیکی رو با خودمون میبریم صبح میاریم طفلیا صبح میخوان برن سرکار اما دیگه حاضر نشدن گریه دخترک رو تحمل کنن
اینم از حال و روز مهمون داری ما