عشق پدری
روز 7 ماه رمضان ، بابا روزه بدون سحری ، از عصر رفته دنبال کارای ماشین نیم ساعت از اذان مغرب گذشته ساعت 9:10 شب خسته رسید خونه
تا در رو باز کرد نیکی دوید جلوی در
بابا: سلام دخترم
نیکی: بابا هیچی نخریدی؟
بابا: بیا بغلم بریم هرچی خواستی بخریم
نیکی با خوشحالی مضاعف : مامان، بابای من میرم با بابا هر چی دلمون خواست بخریم
و هر دو بیرون رفتند
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی