ماجرای مهدکودک

صبح رفتم مهد با اینکه حالم خوش نبود به خاطر اصرار نیکی رفتیم

دم در مدیر نه چندان خوش اخلاق رو میبینم حال احوال میکنم نیکی رو ازم تحویل میگیره یعنی وسایلش رو میگیره و نیکی به سرعت میدوه طرف کلاسشون

مدیر از دست نیکی شاکیه میگه لوس بارش آوردیدخیلی بهش بها میدید!!!!

الهی بگردم واسه دخترم چرا ؟ چی شده این حرف رو میزنی؟

- خودمختاره هر چیزی رو میگه خودم ، آب میخواد از کلاس آب نمیخوره میره آشپزخونه میگه از یخچال بهم آب بده ، نظم کلاس رو رعایت نمیکنه، با کلاس پیش نمیره

من: ؟!؟!؟!؟ اون بچه است کوچولوست اخلاقشه از نوزادی هم خود مختار بوده بچه مستقلیه نگران نباشید خوب میشه همه بچه ها یه جور نمیشن

-؟!؟

من: با اجازه خداحافظ

_______

ظهر با مربیش بر میگردیم . مربی رو تا سر کوچه شون میرسونم میگم مدیر اینطور میگه

مربی: آره به خاطر نیکی به منم زیاد غر میزنه و سرم داد میزنه

من: چرا؟

- آخه نیکی بیشتر دوست داره بره اتاق بازی من اجازه میدم بره اونم میگه نظم نداره

من:؟! ببخشید

موقع پیاده شدن یه تعارف میزنه بفرمایید بریم منزل

من: خیلی ممنون یه وقت مناسب میایم خدمتتون الان سر ظهره

نیکی بغ کرده من میرم

مربی یه روز دیگه با مامان بیاید خونمون

نیکی: نمیخوام الان میام

مربی میگه ببرمش؟ منم میگم باشه

به همین راحتی نیکی رو بغل میکنه و دست ریحانه(دخترش) رو میگیره و میرن

تا از خیابون رد بشن و برن تو کوچه تماشاشون میکنم نیکی همچین بغل مربی جا خوش کرده سرشم گذاشته رو شونه اش با من بای بای میکنه انگار نه انگار اولین باریه که داره میره

راه میفتم نزدیک خونه یادم میفته پتوش تو ماشین جا موند وااااای خدایا باید دوباره برگردم به مربی اس میزنم سرگرمش کن یادش نیفته تا باباش بیاد

باباش اومده سر ناهار نیکی زنگ میزنه مامان دب م رو بیار

میگم باشه مامانی بابا میاره ناز بابا رو میکشیم تا بره براشون یه کم کیک و  شکلات میذارم

خیلی خوابم میومد ولی در نبود نیکی با آرامشی که خونه داره خوابم نمیبره؟!؟!؟!؟!