نیکی من دلتنگتم
نیکی جان عزیزم نمیدونم چرا گاهی دلتنگت میشم
عزیز اینا از دیروز اینجا بودن و من نذاشتم که برن دلم میخواست مامانم بمونه خونمون و حسابی استراحت کنه و از بودن کنار همدیگه لذت ببریم وقتی میبینم مامانم چطور نوه هاش رو دوست داره و ازشون طرفداری میکنه یا براشون ضعف میره از شدت دوست داشتن چشماش پر از اشک میشه احساس وظیفه میکنم در مقابل شما و اون که هم از شما بیشتر مراقبت کنم هم اینکه بذارم اونم کنار شما احساس آرامش داشته باشه
هر چند مامانم وقتی میاد خونمون نمیتونه بیکار بشینه و هی واسه خودش کار میتراشه اما بازم خدا رو شکر همه چی خوب بود تا اینکه دم غروب باباجی صحبت از رفتن کرد . رفتن و تو رو هم با خودشون بردن انگار دل منم با خودشون بردن
بدجوری دلتنگتم دلم میخواد بودی و بغلت میکردم میبوسیدم و بوت میکردم (امروز زورکی عزیز بردت حموم)
دوستت دارم
امروز به من یه آدامس تعارف کردی برداشتم و ازت تشکر کردم بعد بهم خندیدی و ازم پس گرفتی گفتی میذارمش تو کاغذش فردا بهت میدم باشه ؟ آفرین
مراقب خودت باش عزیزم
بدون در هر حالتی دوستت دارم عزیزم