خستگی من کی بیرون میره؟
آخی دلم واسه این صفحه تنگ شده بود میدونی گاهی وقت نمیکنم گاهی وقت دارم ترجیح میدم استراحت کنم واسه هاف تایم بعدی گاهی هم حس نوشتن ندارم روزای لپ کشیدن نیکی(از نیکان) داره کم کم به سر میاد
گاهی شب که میشه اونقد خسته ام دلم میخواد راحت سرم رو بذارم رو بالش و به هیچی فک نکنم و بخوابم
ولی تازه بعد شام کارمون در میاد باید واسه نیکی شیر و عسل درست کنم لیوان آبش رو پر کنم بذارم بالای تختش ببرمش دستشویی و بعدش دستهاش رو بشوره و مسواک بزنیم که این دستشویی و مسواک زدن خودش پروسه ایه کلی باید باهاش کلنجار برم و آب بازی کنه تا تموم شه تازه بعدش نوبت ستاره چسبوندن میرسه که دو ساعت طول میکشه تا رنگش رو انتخاب کنه و بچسبونیم
دیگه گاهی وسط مسیر خوابم میبره گاهی هم خوابم میپره همه اینا که تموم شد و خیالم از بابت نیکی راحت شد یعنی لباس راحتی پوشید و رفت تو تختش ، نوبت نیکان میرسه که باید جاش رو عوض کنم و بهش شیر بدم تا بخوابه
تازگیا واسه نیکی قصه شنگول و منگول رو میگم یهو میبینی نصفه شب صدا میکنه مامان واسم اون قصه آقا گرگه دستش سیاه بود رو بگو