نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق زندگی

تولد نیکان

1393/7/3 6:41
نویسنده : آرزو
398 بازدید
اشتراک گذاری

بچه که بودم خیلی دلم میخواست افرادی که به دیدنم میان یه چیزی واسم بیارن حتی کوچولو

یادمه با تو تابستون میرفتم ابهر و خونه اقوام یکی دو ماهی میموندم و میچرخیدم خیلی خوب بود و خوش میگذشت

هر وقت با مادربزرگم میرفتیم خونه عمه ام که 2 تا پسر کوچیک داشت حتی شده یه بیسکوییت یا یه پفک کوچولو میخرید میگفت اینو آرزو براتون خریده و من کلی کیف میکردم

خودمون یه همسایه داشتیم اسمش بنفشه بود دیگه شده بود عضو خانواده ما بسکه یا من خونشون بودم یا اون خونه ما بود همه فامیل وقتی حالمون رو میپرسیدن حال اونم میپرسیدن. ما مهموندار بودیم بالاخره در هفته یکی دو شب مهمون داشتیم ولی اونا همدانی بودن و زیاد مهمون نداشتن سالی دوازده ماه یکی دو بار یکی میومد خونشون ولی هر وقت مهمون میومد واسه بنفشه یه کتابی اسباب بازی چیزی میاوردن یا حداقل چند باری رو من دیده بودم این تو ذهنم مونده بود چون بنفشه خیلی بهم پز میداد

واسه ما نشد بزرگ شدیم ولی خوشحالم که واسه بچه هام این اتفاق افتاده خانواده خوبی دارم هر وقت به هر مناسبتی یا غیر مناسبتی هم رو میبینیم نیکی رو سورپرایز میکنن و بیشتر از اون من سورپرایز میشم

دستشون درد نکنه واقعا خدا رو شکر که مهربانانه دور هم هستیم

______ این مقدمه رو گفتم واسه تولد نیکان

تولد نیکان  26 شهریور بود که افتاد به چهارشنبه

خیلی فکرا کردم باباش هم گفت هر جور دوست داری برگزار کن دستم رو باز گذاشت

اما هر جور حساب کردم دیدم نمیتونم مهمونی بگیرم از پسش برنمیام . بچه ها کوچیکن و رسیدگی میخوان با مهمون جور در نمیاد تصمیم گرفتم خانوادگی برگزار کنم

امید مسافرت بود پس منتظر شدیم برگرده افتاد 1 شنبه

1 شنبه هم همش برقامون رفت و من نتونستم بچه ها رو رفع و رجوع کنم خودم کنسلش کردم افتاد 4 شنبه

(اما بگم همون 26 یه جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم خونه عزیز دور هم خوردیم و لذت بردیم

چون از نظر قمری میفتاد تولد امام رضا (ع)، یه کیک هم همون روز تولد امام گرفتیم با عزیز اینا خوردیم)

موند مراسم اصلیش که باباش زحمت کشید رفتیم رستوران پرواز که جدیدا هم درست شده

تا مهمونا اومدن نیکی رو غافلگیر کردن همشون واسه نیکی کادو آورده بودن امید یه شکلات کاکایوی بزرگ که توش اسباب بازی بود با یه ساعت قشنگ داد.آتوسا واسه نیکان کفش جیک جیکی و واسه نیکی جوراب شلواری قشنگ ، عزیز هم جند تا النگو و گوشواره و یه آبپاش خوشگل منم واسش یه سرویس گردنبند و دسبند بدلی ولی خوشگل بچگونه گرفته بودم دادم

اگه بدونی نیکی چه هیجانزده شده بود خیلی حال کرد با ورودشون اینقدر کادو جمع کردش

خب شب خیلی خوبی بود هر کی هر چی دوست داشت سفارش داد و با خنده و شادی خوردیم ولی چون دیر رفته بودیم بلند شدیم کیک رو بردیم پارک چسبیده به رستوران که یه شهربازی کوچیک هم داشت هوا خنک بود و بچه ها یه کم بازی کردن هر چند نیکی از بغل باباجی پایین نیومد

دفعه قبل خیلی بازی کرد و خوشحال بود اما این سری چسبید به باباجی

حتی نیومد پایین شمعش رو فوت کنه نیکی همه کاره بود دیگه

طفلی نیکان رو ساکت کردیم نشوندیم جلوی کیک که یه عکس بندازیم دستش رو زد به شعله شمع و گریه اش هوا رفت باباجی عصبانی شد و بغش کرد بردش تو ماشین

در ادامه نیکی پاش خورد به چایی و ریخت زمین هم پای خودش و هم پای عزیز و آتوسا سوخت

خلاصه یه وضعی داشتیم بیا و ببین

ولی از رو نرفتیم کیک رو بریدیم و خوردیم و میوه و تقسیم کردیم هوا خنک شده بود نیکان هم نبود دیگه نشستن جایز نبود یه کم کیک هم به مسوول پارک دادیم اونم همراه با ظرف کیک 2 تا بلیط ویژه بهمون داد که بچه ها مجانی میتونن بازیا رو سوار شن

به به کادوی نیکان هم جمع شد همه پول دادن که بیشتر چسبیدخندونک

بابای نیکان هم به من پول داد گفت واسه زحمتایی که واسه بچه ها کشیدی و کلی ذوق زده شدیمبوس

با وجود سوختگی ها ولی خوش گذشت

پسر گلم ،عزیز دلم ،میوه زندگیم همیشه و همیشه دوستت داریم تو هر شرایطی که باشی

امیدوارم همیشه سالم و شاد زندگی کنی آرزوهای بزرگ و قشنگی رو دنبال کنی و با تلاشت بهشون برسی و بدون که من و بابا و آبجی همیشه در کنارت هستیم و ازت حمایت میکنیم

دوستت داریم همیشه بخند که هم خنده بهت میاد هم باعث میشه بهتر فکر کنی و تصمیمات قشنگی تو زندگیت بگیری
 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد