نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق زندگی

مسافرت به ارومیه

1393/10/14 6:51
نویسنده : آرزو
598 بازدید
اشتراک گذاری

رفتیم ارومیه بعد از عید که رفته بودیم خیلی وقت بود میگذشت ودلمون حسابی تنگ شده بود

2هفته اونجا بودیم طاها هم پسر عمو وحید خونه مامانو بود هم کلی با هم بازی کردید هم کلی دعوا کردید اون طفلی خیلی کوتاه میومد فقط در مورد تبلتش حساس بود که از دستش نمیفتاد یه روز هم رفتیم خونه سکینه دختر خاله طاها تبلتش رو به شارژر ما زده بود نیکی لطف کرد همچین کشید و گفت شارژر ماست که جای شارژرش خراب شد و باباداوودمتحمل خسارت شد و رفت داد درستش کردن

2روزی رو هم که خونه عمه میترا بودیم با یاشام خوب بازی کردید البته تو اهل ریخت و پاش اونم حساس دنبال تو میومد جمع میکرد میگفت این اسباب بازی رو جمع کنیم بعد یکی دیگه بیاریم اما کو گوش شنرا تو کار خودت رو میکردی

و همش به من میگفتن تو بچه ات رو بد عادت دادی اینقدر حرف گوش نکنه و ریخت و پاش میکنه گریه

یه روز عمو وحید ما رو برد بیرون که مثلا دلمون تنگ نشه باباداوود نیومد من و نیکی و نیکان و طاها پشت نشستیم و عمه رحی جلو نشست

نیکی دبش رو نیاورده بود خوابش گرفت هی گریه کرد و نق زد نیکان هم به اون نگاه میکرد و گریه میکرد نیکان رو بغل کردم که شیر بدم ساکت شه نیکی گریه کرد منو بغل کن نیکان تو بغلم شیر میخورد نیکی هم رو زانوم نشست بود و دلش میخواست رو من لم بده نیکان گریه میکرد که نیکی نیاد رو پای مامان و نیکی گریه میکرد که نیکان رو بذار کنار فقط منو بغل کن

خلاصه گریه گریه

عمو عصبانی شد دعواشون کرد اما گریه بند نیومد به عم گفتم ماشین رو نگه دار من پیاده میشم وسط مسیر من پیاده شدم نیکی هم مانتوم رو گرفتش و پیاده شد نیکان هم بغلم هر دو گریه میکردن دلم میخواست تو خیابون بشینم و منم گریه کنم

با کلی وعده وعید و دعوا دوباره عمو ما رو سوار کرد ولی طفلی توبه کرد دیگه ما رو بیرون ببرهخندونک

هر چند روزای قبل هم با هم رفته بودیم بیرون و تقریبا این برنامه ها پیاده شده بود اما دیگه واقعا اذیت شدیم

تو این دو هفته ای که رفته بودیم اونجا کلی رفتیم گردش و تفریح ولی نیکی سازگار نبود انگار یا خسته میشد یا دلش برای خونمون تنگ شده بود همش میگفت نریم بیرون بریم خونمون

عمه رحی هم واسشون کم نذاشت کلی واسشون اسباب بازی خرید

برگشتنی هم یه روز رفتیم خونه اعظم خاله

خیلی مهمون نوازن و کلی احترام میکنن به ما . اما از اونجایی که نیکی دچار مشکل یبوست هستش و من تو مهمونی اذیت میشم یعنی خودشم معذبه با وجودیکه اونا اصرار داشتن بمونیم و خودمون هم دوست داشتیم بمونیم اما برگشتیم خونه

خلاصه خیلی خوش گذشت علی رغم اذیت هایی که دو تا بچه کوچیک دارن و نه میذارن آدم غذا بخوره نه خواب داشته باشه و باید کلی انرژی صرف کنی تا دعواهاشون رو خاتمه بدی

و    فک کنم پول تلفنم زیاد بیاد چون هر روز مجبور بودم به عزیز و باباجی و خاله زنگ بزنم تا نیکی و نیکان حرف بزنن و نیکی گزارش هر روزه رو بدهآرام

بازم دست مامان بزرگ و بابابزرگ و عمه ها درد نکنه که کمک حالمون بودن و سعی کردن به ما خوش بگذره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد