قضیه خوابیدن 1
اولا زیاد میومدیم خونه عزیزجون هم خودم دوست دارم هم تو اونا هم واست ضعف میکنن یه چند وقتیه که میخوام کمتر بیایم مبدونم روزایی که نمیایم هم تو دلتنگ میشی هم اونا ولی مشکل اینجاست که وقتی اینجاییم برنامه هات به هم میخوره واسه من خیلی مهمه که تو محیط شاد بزرگ شی جایی باشی که دوست داری و واست خوشاینده ولی همرده اون نظم واسم مهمه تو یکسال ونیم اول زندگی چون ضمیر آدم خامه هر چی توش بریزی میپذیره اگه این نظم نداشته باشه ذهن آشفته میشه نمیتونه هر روز یه چیزی رو قبول کنه
اینجا میایم تو دوست داری بازی کنی ولی موقع خوابته تو دوست داری به بقیه توجه کنی یادت میره باید غذا هم بخوری زیاد قطره آهن و ویتامین دوست نداری به حمایت از بابا جون نمیخوری و این میشه که من کلافه میشم و تو فک میکنی پیروز شدی و من میدونم عواقب اینکارا چیه
دیشب سر خوابیدنت با باباجون بحثم شد میگفت بذار بچه راحت باشه هر وقت خوابش گرفت بخوابه اما بهش گفتم الان نیکی یه دونه است و عزیز خونه شیرین و خوشمزه همه کاراش واسه همه جدیده اما بعد 2سال اینا رنگ عوض میکنه فک نمیکنم اونموقع بازم حوصله الان رو داشته باشید که شما زود خوابتون بیاد و نیکی تازه یادش بیفته میخواد شیطونی کنه بذار خوابش رو نظم باشه که همیشه خواستنی باشه و همیشه همه دلشون بخواد پیش نیکی باشن . انگار حرفم رو خوب زدم که گفت بیا ببرش ساعت 10 شب بود 10 دقیقه نشد که شیر خوردی و خوابیدی وقتی از اتاق اومدم بیرون دیدم بابایی میخنده و میگه آره مثل اینکه اینجور بهتره