نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

عشق زندگی

غذا خوردن

اول همه چی رو با زبونش تست میکنه بیبنه خوشش میاد یا نه بعد از چندماه تلاش بازگیا یه کم فرنی میخوره هر روز درست میکردم و دست نخورده میموند خودم میخوردم درست مثل سرلاکی که گرفتم نخوردی و همشو خوردم وقتی که میشونمش زیاد نمیتونم بهش غذا بدم همش هواسش پی بقیه چیزاست چیزی نباشه با دستاش بازی میکنه سرش پایینه و سرش رو مدام میچرخونه فقط مامانم خوب میتونه نشسته غذل بده من میخوابونمش با بازی میخندونمش و غذا میدم وقتی کلکم رو فهمید دیگه با دهن بسته میخنده که نخورخ گاهی خیلی به اشتها میاد نیازی به این ادا و اصول نیست خودش دهنشو باز میکنه وقتی سیر میشه بی هیچ سر و صدایی فقط دهنشو میبنده انگار قفل شده گاهی بهت زل میزنه و گاهی همچین با هواس پرتی دور و بر ر...
23 شهريور 1390

شام دور هم

همیشه دوست داشتم وقت شام همه چی مرتب باشه و بی دغدغه همه دور هم یه شام با آزامش فارغ از هیاهوی دنیا بخوریم  ولی از وقتی سینه خیز میره شام ما اینجوری شروع میشه همه چی آماده میاریم سر سفره واسه نیکی جا درست میکنم (دورش بالش میچینم)میشونمش اسباب بازی هاش رو هم میذارم جلوش . شام رو که میکشم نیکی خم میشه به یه طرف و رو زمین دراز میکشه و میاد سراغ سفره اول اونو میکشه بعد هر چی به دستش بیاد با انگشتای کوچولوش خیلی قشنگ با برنج بازی میکنه نتیجه این میشه تند تند بشقاب به دست نیکی رو بغل میکنم و بابایی سفره رو جم میکنه نفهمیدیم چی خوردیم ناهارا معمولا تنهام اونقدر صبر میکنم با بخوابه بتونم سرپایی یه چیزی بخورم گاهی این صبر کردن ناهار رو تبدیل...
23 شهريور 1390

اولین نشستن

من دست چپ نیکی نشستم و باباش دست راست نیکی نشسته نیکی بین ما داره بازی میکنه و ما یه نیم نگاه به نیکی میکنیم و داریم حرفهای روزمره میزنیم نیکی 1.5ماهه که میشینه اما گاهی تعادلش رو از دست میده و میفته یهو میفته و سرش رو میذاره رو بالشی که پشتش گذاشتیم من لبخند میزنم که نترسه اونم به من میخنده دستشو میگیره به بالش و بلند میشه و دوباره میشینه چشمای من و باباش 4 تا میشه اولین بار بود که این حرکت رو انجام میداد من و بابا دست میزنیم هورا میکشیم و آفرین صد آفرین میخونیم اما نیکی همچین مات نگاه میکنه که انگار این یه چیز عادیه چرا اینقدر شلوغ میکنید آخرش از خنده ما اونم خنده اش میگیره و به عنوان شادی دستاشو بالا و پایین میبره
21 شهريور 1390

عشق پدربزرگانه

تا حالا شده کسی رو خیلی دوست داشته باشی و از شدت دوست داشتن بترسی؟ بترسی که مبادا این دوست داشتن بهش آسیب بزنه همین ترس دیروز تو وجود باباجون افتاده بود وقتی داشت تو رو تاب میداد و باهات بازی میکرد و تو هم با ذوق میخندیدی یهو ترسید بهم گفت آرزو اگه یه روز من نباشم این بچه خیلی اذیت میشه خیلی به هم وابسته شدیم بند دلم پاره شد گفتم یعنی چی که نباشید ما همیشه با هم هستیم میدونستم منظورش چیه ولی نمیخواستم حرفشو تایید کنم ولی باباجون خودش خیلی نگران بود با اینکه همیشه اصرار به موندن ما داشت بعد از این حرف گفت آرزو نیکی رو زیاد نیار اینجا ورش دار برو بغض کردم نه واسه حرفش واسه ترسی که تو دلم انداخته بود واسه عشقی که به نیکی داشت و حالا اینجوری...
20 شهريور 1390

بای بای کردن

آخ جون امروز نیکی تونست بابای کنه البته یه کمی شبیه رقصوندن دستشه ولی تا باهاش بای بای میکنیم دست راستشو میاره بالا و میچرخونه  وای این لحظات مامانا چه کیفی میکنن بهش میخوام سرسری یاد بدم همراه با صدا و آهنگ سرم رو به چپ و راست میچرخونم اونم اگه میلش بکشه سرش رو بالا پایین میکنه منم از ذوقم میچلونمش   ...
19 شهريور 1390

دوربین دوست دارم خیلی

خیلی دوست دارم وقتی بازی میکنی یا میخندی ازت فیلم یا عکس بندازم ولی تا دوربین رو میبینی تمام کارت عوض میشه و به دوربین زل میزنی کارت خیلی جالبه ولی دوست دارم از کارای بانمکت یادگاری داشته باشم 
18 شهريور 1390

اولین عکسهای زندگی

                                                                                                                                                                      9 ساعت بعد ازدنیا اومدن تو بیمارستان ...
18 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد