نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق زندگی

سلاااااام

راستش سرم به کارهای روزمره گرمه و به بچه ها . ماشاله هر دو شیطون شدن و یه بهونه ای شد که دیر به دیر به وبلاگ سر بزنم ولی دختر دوست قدیمی بابام (نسیم نوید)که خودش نویسنده هفته نامه هستش یه سر به وبلاگم زد و کلی مشوقم شد که دوباره از سر بگیرم مرسی نسیم جان امیدوارم این مطلب رو بخونی و تشکر من به دست مهربونت برسه ...
17 مرداد 1395

جریان واکسن زدن نیکی

بهار یه سال از نیکی بزرگتره و امسال مهرماه میره مدرسه و اصلی ترین همبازی نیکی هم هست چون مادرش روانشناس و مشاور هستش خیلی به بچه اهمیت میده هر چند من بعضی رفتاراش رو دوست ندارم اما به هر حال خانواده ای هستن که میشه بهشون اعتماد کرد تازگیا یه دختر دیگه هم به جمعشون اضافه شده به اسم به آرام یه مدت که نیکی گیر داده بود چرا بهار خواهر داره من ندارم من داداش نمیخوام دوتا خواهر واسه من بیارید خدا رو شکر فعلا از سرش افتاده اونقد که گفتیم نی نیشون همش خوابه اما داداش تو بزرگه باهات بازی میکنه بهار واسه رفتن به مدرسه واکسن زده بود اومد به نیکی نشون داد نیکی هم رفت تو اتاق یه دستمال گذاشت رو بازوش و گفت منم واکسن زدم درد میکنه ...
19 ارديبهشت 1395

رفتن نیکی و تنها شدن نیکان واسه 3 روز

5شنبه 17 اردیبهشت مبعث رسول اکرم هستش 4 شنبه مامان اینا میخوان برن ابهر من نیکی رو از مهد برمیدارم میبرم خونه عزیز تا با اونا بره ما که میرسیم اونا دارن وسایلشون رو تو ماشین جابه جا میکنن که برن بچه ها سوار ماشین اونا میشن با هزار ترفند نیکان رو پیاده میکنم. یه کم گزیه میکنه میگم نیکی رو میبرن دکتر واکسن بزنن (حالاجریان این واکسن رو هم میگم). اولش که گفت منم باهاشون برم بعد که وعده شهربازی و جایزه و ... دادم قبول کرد راه افتادیم بیایم تو راه میگه نرفتیم خونه عزیز میگم کسی نیست که دیدی همشون رفتن میگه اشکال نداره میرفتیم چایی درست میکردیم میخوردیم ! خلاصه آوردیمش پارک دوساعتی بازی کرد و برگشتیم خونه از 4شنبه ظهر رفتن تا شنبه عصر ...
19 ارديبهشت 1395

دندون لق

امان امان از دست نیکان که همه چیزش به نیکی وابسته هستش تو فروشگاه یا مغازه میریم اول صبر میکنه تا ببینه نیکی چی انتخاب میکنه بعد مثل نیکی برمیداره حتی دندون لق هم میخواد از اون تقلید کنه نیکی جونم دو تا از دندونای پایینیش افتاده و یکی دیگه اش لقه طفلی میخواست بلال بخوره نمیتونست ناراحت شد نمیتونم براش بلال کباب شده رو دون کردم تا با قاشق بخوره نیکانم میگه واسه منم مث نیکی حالا هرچی میخواد بخوره میگه مامان دندونم مث نیکی دقه(لق) میخواد قاشق رو یه ور کنه از گوشه لپش بذاره همه رو میریزه زمین مکافاتی داریما دوست داشتن و تقلید تا این حد؟؟؟؟
19 ارديبهشت 1395

جایزه پردردسر

عزیز خونمونه . نیکی رو با هزار ترفند بردم مهدکودک . دلش میخواد بره اما تنبلی میکنه خیلی آروم بلند میشه تا بره دستشویی جون آدم بالا میاد خلاصه برگشتم خونه یه کم کارا مون رو ردیف کردیم با عزیز و نیکان رفتیم دوشنبه بازار و عزیز مثل همیشه واسشون خرید کرد برای نیکان یه بوق گرفت ازینا که تو استادیوم ها میزنن شیپور مانند و واسه نیکی یه جفت کفش برگشتییم خونه و من رفتم دنبال نیکی و چون نیکان تو خونه اذیت میکرد درسا رو آورده بود خونمون و گوش نمیداد تمام وسایل رو به هم میریختن ترجیح دادم نیکان رو هم با خودم ببرم هوا یه کم گرم شده و تو ماشین بحث بچه ها یه کم آزار دهنده است اولا که نیکان از ماشین پیاده نمیشه که مبادا نیکی که از مهد اومد جاش رو ب...
18 ارديبهشت 1395

پارک ساحل

ساعت 10 صبح تصمیم گرفتیم که بریم پارک با معصومه و ندا دوستای من تا 11 من هیچ کاری نکردم همش داشتم با دعوای این دوتا کلنجار میرفتم اساسی اعصابم ریخته به هم و از حوصله رفتم دلم میخواست زنگ بزنم بگم نمیام ولی روم نمیشد خودم اونا رو جمع کرده بودم با بیحوصلگی تلفن ندا رو جواب دادم گفتم من هنوز حاضر نیستم بتونم 12 از خونه درمیام .با دعوا بچه ها رو از آشپزخونه بیرون کردم هر 5 دقیقه نیکان میپرسید منو میبری؟ میگفتم آره نیکی هم میگفت نه تو رو نمیبریم حرص نیکان رو درمیاورد و گریه میکرد دوباره میپرسید منو میبری؟ میگفتم به نیکی گوش نده میبرمت باز نیکی اذیتش میکرد میگفت نه نمیبریمت و داستان تکرار میشد میون این هیاهو با بیحوصلگی پند تا تخم مرغ آبپز کردم...
21 فروردين 1395

اتفاقات ساده ولی قشنگ زندگی

دو تا اتفاق قشنگ این دو روز افتاد اول اینکه 5شنبه شب نیکی داشت با بهار بازی میکرد یهو اومد خونه و گفت بهار رفته ترامبولین منم ببر گفتم حالا هر وقت که رفت منم میبرمت اونقدر گریه گرد که زنگ زدم به مامان بهار گفت آره عصر بهار با باباش رفتن ترامبولین ساعت 9 شب مجبورم کرد که ببرمش ترامبولین باباش که راضی نبود با دلخوری رفتیم ولی اونجا اونقدری بپر بپر کردن و ذوق کردن که منم به وجد اومدم بعدش سرسره بادی و استخرتوپ خدا رو شکر که نیکان هم به سن بازی رسیده و پا به پای نیکی میدوید و بازی میکرد بعدشم بردمشون پارک تاب بازی و سرسره بازی . ساعت 11 گذشته بود که برگشتیم باباش هم تو راهرو منتظر ما بود نیکان تو ماشین خوابید و نیکی هم اومدی...
21 فروردين 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد