نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق زندگی

حرف های جا مانده

چند ساعت خواب پیوسته بزرگترین آرزوی همه مادرانی که در طول شب به شیرخوارشان شیر میدهند، همین است: چند ساعت خواب پیوسته. اصلا مهم نیست که نوزاد عزیز شاید 12 ساعت هم بخوابد . وقتی قرار باشد هر یک ساعت یکبار بلند شوی و بچه را شیر بدهی و آروغ بگیری و دوباره بخوابانی همه آن 12 ساعت کوفت آدم میشود . طوری که آدم آرزو میکند فقط 4 ساعت بخوابد اما پیوسته . آرزویی که رسیدن به آن برای بعضی ها 6 ماه،بعضی ها یک سال و بعضی ها یکسال و بعضی ها چند سال طول میکشد . بهشت خودش را دو دستی تقدیم زیر پای این گروه آخری میکند   یک لیوان چای داغ همیشه ماجرا از "یه لیوان چای بخورم حالم جا بیاد" شروع میشود. درست بعد از ریختن چای در لیوان همه ات...
19 دی 1394

مادرانه

وقتی بچه نداشتم تصورم در مورد تربیت بچه خیلی تخیلی بود فکر میکردم بچه یک لوح سفید است که قرار است ما رویش نقاشی کنیم یا یک تکه گل بی شکل که قرار است به دستان پر توان ما کاسه و گوزه ای از توش در بیاید مدتی که از تولد کودکم گذشت فهمیدم تا چه حد اشتباه میکردم . بچه ها موجوداتی کامل اند با شخصیتی منحصر به فرد . کاسه و کوزه ای که شکل و طرح و رنگ دارد و تربیت حداکثر میتواند آن را یک جای خوب در سفره بنشاند. حالا که مدتی گذشته، فکر میکنم حتی تصور قبلی ام هم بیخود بوده . بچه ها همه چیزشان کامل است شخصیتشان ، رنگشان ، جایشان . سفره پهن شده و همه چیز در جای خودش است . فقط منم که ایستاده ام و دور سفره دارم میچرخم. من باید یک جای خوب برای خودم پیدا...
19 دی 1394

من و دلم

صبح شنبه است و من دیشب خواب بدی دیدم یکساعتی هست که برای خودم میچرخم ساعت از7 گذشته باید بلند شم  بچه ها رو بیدار کنم و حاضرشون کنم واسه مهد کودک اما حس ندارم دلم میخواست مطلبی بنویسم اما هیچی به ذهنم نمیاد دلم میخواد کنار بخاری دراز بکشم و خیالبافی کنم واسه روزای قشنگی که هنوز نیومده یا حتی گذشته گاهی ساعت آدم رو مضطرب میکنه دلش میخواد هیچ ساعتی نباشه و لحظات ماندگار بشن امااااااا صبح قشنگیه و حتما اتفاقات خوبی میخواد بیفته بدون گریه بچه ها بدون استرس و دل آشوب حال من خوب است و حال دلم بهتر دلم چای به میخواد ...
12 دی 1394

از پوشک گرفتن نیکان

یه مدت بود نیکان رو از پوشک باز کرده بودم تقریبا 3 هفته یکبار هم نگفت که دستشویی دارم ولی وقتی ساعت به ساعت میبردم دستشویی میکرد فقط دستشویی بزرگش رو نمیدونستم کی هستش بعد 3 هفته رفتیم ارومیه و بعد از اینکه اونجا دو بار خونه مادربزرگ رو مورد عنایت قرار داد مجبور شدم پوشکش کنم البته خودش هم راضی بود آخی یاد زحمتایی افتادم که نقریبا به هدر رفت خیلی تلاش کردم همش چشمم به ساعت بود رفتنی ارومیه ساعت به ساعت گنار جاده وایستادیم تا نیکان رو دستشویی ببرم سرد بود هوا یه کمسخت بود ولی گذشت الان که یکماهی هست از ارومیه اومدیم هنوز پوشک میشه اما گاهی خودش دوست داره بازش کنم و منم بازش میکنم و میبرمش دستشویی اما گاهی خودش میگه بوبک (پوش...
9 دی 1394

شیرین زبونی

تو سن و سال نیکان بچه ها فوق العاده شیرین زبون میشن هر چی میگیم عین طوطی از زبون خودش تکرار میکنه گاهی نیکی سعی میکنه کلمه درست رو واسش هجی کنه هر چند خودشم اشتباه میگه ولی بخش بخش میگه تا نیکان تکرار کنه و نیکان هم قاطی پاتی هرچی بلده میگه و کلی هممون رو به خنده میندازه شیرین زبونای من دوستتون دارم
9 دی 1394

نیکان مهربونم

نیکان مهربون من قبلا فک میکردم شاید پسرا بلد نیستن خوب ابراز محبت کنن و سرد و بیروحن ولی الان گاهی جلوی نیکان کم میارم مخصوصا اگه ناراحت باشم فک میکنه قهر کردم میاد تمام صورتم رو پر از بوسه میکنه دستای مهربونش رو دور گردنم میندازه و میگه مامان گهر(قهر) نباش . نمیتونم این محبتش روو بی جواب بذارم کلا یهو حال دلم عوض میشه من به عنوان مادر خانواده میدونم مرکز فعل و انفعالات خونه هستم میشه گفت هسته مرکزی وقتی حالم خوش نباشه همه دپرس و عصبانی و پر از تنش و وقتی خوبم کلا همه چی خوبه و خوشحالم بچه هایی دارم از برگ گل نازکتر و خوشبوتز که میتونن اینجور حالمو خوب کنن بهتون افتخار میکنم دستای کوچیک  و مهربونتون رو میبوسم   ...
9 دی 1394

مهد رفتن نیکان

سلام عزیزای دلم سلام نیکی و نیکان من امروز 9 دیماه هستش تقریبا خیلی وقته که وقت نمیکنم بیام یه سر بزنم اینجا .اتفاقای زیادی تو این مدت افتاده از جمله سفر ما به ارومیه که یکماه طول کشید تولد من بود (27آبان) که همونجا عمه ها زحمت کشیدن و برام تولد گرفتن . رفتن نیکی به مهد کودک و شب چله ای که گذشت اما امروز میخوام از ماجرای نیکان براتون تعریف کنم که در نبود نیکی (وقتی میره مهد)چه کارایی میکنه روزای اولی که نیکی میرفت مهد تا یه مدت تو حیاط مهد بازی میکرد از دلش نمیومد که نیکی رو بذاریم مهد و خودمون بریم خونه همین که از در مهد میومدیم بیرون بغض میکرد که آبجی موند و ما داریم میریم با هزار زور و کلک میاوردمش بیرون و با ماشین درو میزدیم ...
9 دی 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد