نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

عشق زندگی

تولد 4 سالگی امیرعلی

تولد امیرعلی ما رو دعوت کردن من موندم دوتاشون رو چجوری ببرم نیکان ساکته و علاقه به جشن داره خیلی دوس دارم ببرمش نیکی هم رابطه اش با بچه ها خوبه و خب امیرعلی هم همسنشه دوست دارم باشه تو جشن و کنار همسناش اما یه کم غرغر میکنه و ... در هر صورت دوتاییشون تک تک خوبن اما با هم که بیفتن من حریفشون نمیشم مامانم مثل همیشه به فریادم رسید و گفت نیکان رو بیار نگه دارم با دوتاشون نمیتونی بری حاضرشون کردم نیکی به نیکان میگه تو رو میبریم خونه عزیز من و مامان یه جایی میریم نمیتونم بگم ولی تو میری بهت خیلی خوش بگذره خلاصه رسوندیمش و ما هم رفتیم تولد و برعکس تصورم نیکی خیلی خوب بود اصلا اذیتم نکرد نق نزد و کلی بازی کرد اومدنی کفشاشو با سوفیا عوض کرد و...
17 ارديبهشت 1394

وقتی نیکی ساکته

تو خونه امون نمیدن وقتی هم که نیکی ساکته یعنی داره پتوش رو میماله صورتش و انگشت شصتش رو میمکه که من خیلی اذیت میشم ترجیح میدم شیطونی کنه اما ساکت نشینه تلوزیون ببینه و پتوش رو بغل کنه اونوقت تازه کار نیکان شرو میشه میره باهاش کلنحار میره میره رو پاهای نیکی انگولک میکنه که اون بیاد باهاش بازی کنه نیکی هم دادش میره هوا  بعد مجبور میشم هی جداشون کنم که واقعا سخته عین دوقطب غیر همنام آهنربا به هم میچسبن اونروز به خاطر اینکه هی مجبور نشم جداشون کنم و دعوا کنم آوردمشوندم در. و. گفتم بیاید اینجا رو بشوریم کلی کیف کردن و آب بازی کردن و الکی جارو زدن دیدم هوا ابریه و اینام کلی خیس شدن آوردمشون خونه بردم حمام و شستمشون بعدشم باد و طوفان...
17 ارديبهشت 1394

وقتی بیخوابی میزنه سرشون

ساعت 11 و نیم شبه من کلافه شدم از دست این بچه ها اومدم رو تخت دراز کشیدم باباداوود مشوولیت خطیر خواب کردن بچه ها رو گردن گرفته اول صدای لالایی میومد که از گوشی بابا پخش میشد بعد صدای چند تا کلیپ که واسشون گذاشت حالا صدای خنده و شوخی میاد نه مثل اینکه بابا هم نتونست دعواشون کرد حالا دیگه صدای بابا نمیاد فقط صدای نیکیه که داره با نیکان شوخی میکنه و میخنده تلاشهای ما نافرجام موند و داوودم به خنده افتاد داوود ترجیح داد واسشون کلیپ دوباره بذاره نه امشب از خواب خبری نیست تا گزارشی دیگر بدرود
15 ارديبهشت 1394

مهمون کوچولوی عزیز

فداش بشم من که اینقد آقاست و زودی داره بزرگ میشه باباجی اومد دنبالش که ببرتش خونشون ساکشم دستش گرفته و میره (یکسال و 7 ماهشه) راحت رفت بغل باباجی با منم بای بای کرد که آرمین (پسر همسایه و دوست نیکان البته کلاس 5 هستش) گفت چه بی عاطفه است از مامانش جدا شد هیچ گریه نکرد منم گفتم نه اونو خیلی دوست داره تا شب موندش اونجا و عزیز گفت اذیت نمیکنه هم خوب غذا خورده هم بازی کرده و شیر خورده نیکی اولش میگفت مامان داداش دیگه نیاد منم کلی باهاش حرف زدم که داداش تو رو دوست داره بزرگ شید میخواید با هم بازی کنید و برید خردی کنید و از این حرفا تا آخرش هی گفت چرا داداش نمیاد و چرا زود بزرگ نمیشه   ...
30 فروردين 1394

خواب نیکی

معمولا نیکی ظهر نمیخوابه ساعت 10 ونیم تلوزیون لالایی پخش میکنه میبینه و بعد میریم تو رختخواب و من لالایی میخونم تااااااا ساعت 11 و نیم به بعد این دو تا ووروچک بخوابن یه شب خوابم میومد وسط لالایی گفتن خوابم میبرد نیکی هی منو بیدار میکرد که مامان بقیه اش رو بگو مامان منو کم گفتی بازم بگو( آخه وسط لالایی هی اسماشون رو میگم قربون صدقه شون میرم هی از خوبیاشون  میگم) یه روز هم تو خونه عزیز نیکی باب باباجی رفت بیرون و تو ماشین خوابید حدود یکساعتی شد شب دیگه مگه میخوابید ساعت شده بود 1 و نیم نیکی همچنان چشم باز نشسته میگه خوابم نمیاد کارتون بذارید ببینم کارتون نداشتیم یه فیلم گذاشتم میگه این خوب نیست دختر نداره میگم الان همه دخترا خ...
30 فروردين 1394

نیکی بلبل زبون

این روزا بچه ها خیلی جلوتر از سنشون میفهمن و گاهی جلو جلو یاد میگیرن خاله آتو به نیکی میگه شو ببین رقص یاد بگیر میگه اینا نمیرقصن همش رو بخت دراز میکشن گیلاس میخورن میگه بیا موهات رو ببندم میگه میخوام باز باشه اینجوری س ک س ی میشه ما برنامه ای داریم با لباس خوابمون لباس خوابای منو بر میداره میپوشه با کفشای پاشنه بلند.تو خونه بازی میکنه یه روز هم همینجوری رفته بود خونه خاله ندا . نمیتونم بهش حالی کنم که این لباس مخصوص شبه واسه بزرگتراس میگه از این لباسا دوست دارم تازه دوس داره با همون لباسا بره پایین بلوک باباش هم حساسه میگه لباسای مامان رو دست نزن من واست لباس خواب میخرم میگه بچگونه نمیخوام همینا رو میخوام   ...
30 فروردين 1394

روزای بهاری

هوا خوب شده درسته یه روزایی یه کم سرد میشه اما واقعا خوشحالم که حداقل از سوز زمستون و پاییز اومدیم بیرون که بچه ها و مامانا یه کم نفس تازه کنن از بس که امسال این بچه های من سرما خوردن و ضعیف شدن هوای بهاری تهران خیلی دوام نداره زود جاش رو میده به گرمای تابستون اما از همین فرصت کم هم ما نهایت استفاده رو میکنیم یکی از خوبیای خونه ما اینه که در ورودی رو باز میکنیم یه راهروی دراز داریم که 4 واحد در راستای هم هستن و این فرصت خوبیه واسه بدو بدو بازی بچه ها صبح که بیدار میشن اول از همه نیکان دم در واستاده که در رو باز کنم بره بیرون هر چی میگم بیا پوشکت رو عوض کنم بیا صبحونه بخور گوش نمیده فقط لباس منو میکشه که بیا در رو باز کن کنار د...
30 فروردين 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد