5سال از زندگی مشترکمون میگذره تو این 5 سال سختیای زیادی رو چشیدیم و دوست نداشتیم که تو رو تو اونا شریک کنیم کم کم زندگیمون ثبات گرفت حالا جای خالیت بیشتر احساس میشد تصمیم گرفتیم یه تحولی تو زندگیمون ایجاد کنیم تصمیمش یه کم سخت بود میترسیدم از عهدش بر نیام واسه بابایی هم یه خورده سخت بود ولی بعد از چند ماه تصمیممون عملی شد وقتی فهمیدم باردارم فکرشم نمیکردم که اینقدر خوشحال بشم اول 2 رکعت نماز شکر خوندم واسه بابا یه یادداشت نوشتم و پدر شدنش رو تبریک گفتم 5شنبه صبح که از خواب بیدار شد اونم کلی ذوق کرد شبش با عزیز جون و خاله آتو رفتیم پارک ملت خیلی خوش گذشت برگشتنی میخواستیم بریم فست فود که بابایی قبول نکرد و گفت بریم رستوران . نزدیکترین رستوران...