نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

عشق زندگی

قضیه خوابیدن 2

چند شبی بود که با عزیز جون بازم سر خوابیدن تو بحث داشتیم ساعت 3 نصفه شب با هم میشستیم و هرکدوم حرف خودمون رو میزدیم  عزیز جون میگفت به نیکی شیر بده گشنشه من میگفتم نیکی عادت داره شب تا صبح میخوابه نمیخوام عادتش رو به هم بزنم و اون شروع میکرد از اینکه تو مادر بدی هستی بچه ات گشنه است واست شیرخشک درست میکرد و من مخالفت میکردم میدونی دلبندم تو باید یاد میگرفتی که روز خوب بخوری و خوب بازی کنی و شب خوب استراحت کنی و این با منطق عزیزجون سازگار نبود هنوزم نیست تا 5 ماهگی شبا بهت شیر میدادم ولی از 5 ماهگی هم تختت رو جدا کردم هم سعی کردم موقع خواب خوب سیر باشی تا صبح بخوابی ساعت 4-5 صبح پا میشدم بهت شیر میدادم یکی از منطق های مامان این بود ک...
2 شهريور 1390

قضیه خوابیدن 1

اولا زیاد میومدیم خونه عزیزجون هم خودم دوست دارم هم تو اونا هم واست ضعف میکنن یه چند وقتیه که میخوام کمتر بیایم مبدونم روزایی که نمیایم هم تو دلتنگ میشی هم اونا ولی مشکل اینجاست که وقتی اینجاییم برنامه هات به هم میخوره واسه من خیلی مهمه که تو محیط شاد بزرگ شی جایی باشی که دوست داری و واست خوشاینده ولی همرده اون نظم واسم مهمه تو یکسال ونیم اول زندگی چون ضمیر آدم خامه هر چی توش بریزی میپذیره اگه این نظم نداشته باشه ذهن آشفته میشه نمیتونه هر روز یه چیزی رو قبول کنه  اینجا میایم تو دوست داری بازی کنی ولی موقع خوابته تو دوست داری به بقیه توجه کنی یادت میره باید غذا هم بخوری زیاد قطره آهن و ویتامین دوست نداری به حمایت از بابا جون نمیخوری و ...
2 شهريور 1390

غریبه ها!!

امروز یه اتفاق عجیبی افتاد خیلی عجیب بود ولی منو به فکر انداخت رفتیم خونه مامان ملیح(همسایه پایینی عزیز جون) که خیلی تو رو دوست دارن ولی از بدو ورود شروع به نق زدن کردی بغلشون نرفتی هیچ از بغل منم پایین نیومدی یه کم گردوندمت یه کم از راه دور اونا باهات حرف زدن یه کم بازیت دادم حتی پشت به اونها نشوندمت ولی ول کن نبودی انگار این نق های الکی میخواست راستکی بشه که گفتم نمیصرفه خداحافظی کردیم اومدیم خونه  یکی بهم میگفت بچه ها حس قوی دارن تو شناخت بقیه میتونن حس کنن کی واقعا از ته دل دوستشون داره نمیدونم تا چه حد این موضوع صحت داره ولی واسم عجیبه که با بعضی غریبه ها خیلی راحت کنار میای و با بعضیاشون حتی حاضر نیستی نگاشون کنی  ...
2 شهريور 1390

روز خبردار شدن عزیز جون از ورودت

5سال از زندگی مشترکمون میگذره تو این 5 سال سختیای زیادی رو چشیدیم و دوست نداشتیم که تو رو تو اونا شریک کنیم کم کم زندگیمون ثبات گرفت حالا جای خالیت بیشتر احساس میشد تصمیم گرفتیم یه تحولی تو زندگیمون ایجاد کنیم تصمیمش یه کم سخت بود میترسیدم از عهدش بر نیام واسه بابایی هم یه خورده سخت بود ولی بعد از چند ماه تصمیممون عملی شد وقتی فهمیدم باردارم فکرشم نمیکردم که اینقدر خوشحال بشم اول 2 رکعت نماز شکر خوندم واسه بابا یه یادداشت نوشتم و پدر شدنش رو تبریک گفتم 5شنبه صبح که از خواب بیدار شد اونم کلی ذوق کرد شبش با عزیز جون و خاله آتو رفتیم پارک ملت خیلی خوش گذشت برگشتنی میخواستیم بریم فست فود که بابایی قبول نکرد و گفت بریم رستوران . نزدیکترین رستوران...
28 مرداد 1390

چند کلمه با دخترم

سلام عزیز دلم نیکی جان  این وبلاگ رو واست مینویسم تا خاطرات دوران کودکیت همیشه زنده بمونه لحظه های شیرینی که پیش هم هستیم و به سرعت برق و باد داره میگذره موندگار باشه گاهی دوست دارم این لحضه ها متوقف بشن و ما تو همین شیرینی غرق بشیم  دیشب به بابا داود میگفتم دلم میخواد یه دوربینی داشتم مدار بسته، که همه لحظات زندگیت رو ثبت کنه گاهی نمیدونم چطور این لحظه ها و شیرین کاریات رو توصیف کنم و بنویسم ولی از یه بابت خیلی خیلی خوشحالم اونم اینه که بعد از 5 سال از ازدواج من و بابایی درست موقعی که منتظرت بودیم دنیا اومدی و زندگیمون رو خوش رنگ و بو کردی خیلی به وجودت افتخار میکنم و خدا رو شاکرم که لیاقت مادر شدن رو بهم عطا کرده و امیدوارم...
28 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد