نیکی و پارک
خودم متولد پاییزم و عاشق پاییز ولی این روزا عاشق بهار شدم
تقریبا سعی میکنیم هر روز بریم پارک و این نیکی کوچولو بازی کنه وااای که چه لذتی داره حس میکنم من بیشتر خوشحال میشم نیکی پارک رو بیشتر به خاطر بچه هاش دوست داره نه مسایل بازیش. وقتی یه نی نی میبینه مست میشه فقط زبونش گیر میکنه میگه نی نی
دیروز صبح بردمش طبقه پایین خونمون خیلی خوب بود که هر ٤ واحد یه بچه داشتن از ٢ سال تا ٤ سال و واسم جالب بود که ما ٥ساله همسایه ایم و فقط یکیش رو میشناختم این بچه ها آدم رو وادار میکنن که از خونه بیای بیرون و با همه مامانایی که بچه دارن دوست بشی. همه دوچرخه داشتن و منم رفتم موتور نیکی رو آوردم که اونم بازی کنه ولی همش محو تماشای بازی اونا بود و میگفت نی نی
عصر هم رفتیم پارک بازم من با ذوق سوار سرسره میکردمش اون همش بچه ها رو نشون میداد و میگفت نی نی . با یه پسر بپه همسن خودش دوست شدیم به اسم ایلیا کارای بامزه ای میکرد بوس میفرستاد و هر چی باباش میگفت انجام میداد تو تمام مدت به نیکی میگفتم با نی نی دست بده یا فلان کار رو بکن یا بابی کن یا بیا بریم فقط محو تماشا بود خیلی دلم میخواد بدونم تو ذهنش چی میگذره
خودمم از دیدن بازی اینهمه بچه به وجد اومده بودم خدا همشون رو حفظ کنه