پیشی
5شنبه صبح یه دسر خوشمزه با شیر و خامه و بیسکوییت و مغز ها درست کردم که واسه بهاره ببرم
بهاره دختر 3 ساله همسایمونه که 10 روز پیش به خاطر برخورد سنگ به سرش جمجمه اش رو عمل کردن
الان خدا رو شکر حالش خیلی خوبه چند بار بهش سر زدیم و چیزایی رو که دوست داره واسش بردیم
5شنبه هم شال و کلاه کردیم چون دستم پر بود جلو میرفتم و به نیکی گفتم باهام بیاد تو راهرو یه گربه نشسته بود و زل زده بود گاهی هم میو میو میکرد از کنارش رد شدم و اون بدون هیچ ترسی تکون نخورد آسانسور رو که زدم دیدم نیکی نیست برگشتم دیدم نیکی ایستاده گربه رو ناز میکنه گربه هم خودشو لوس میکنه و به پای نیکی میماله اول خواستم عکس بگیرم گفتم نکنه گربه بترسه و چنگ بندازه بعد گفتم نکنه موهای گربه نیکی رو مریض کنه ترسیدم و پیش کردم گربه تکون نخورد نیکی و گربه هر دو میو میکردن انگار با هم حرف میزدن نمیدونم چرا ترسم زیاد شد وقتی 2-3 باز پیش کردم و نرفت فوری از پشت نیکی رو بغل کردم
واسم جالب بود که روح قشنگ و پاک این بچه چه ارتباط عمیق و قشنگی با گربه (که گاهی همه رو میترسونه) برقرار کرده
کاش این روح عمیق و دوست داشتنی با بزرگ شدنش از بین نره ای کاش