شبی در کنار عزیزجون
دیشب عجب شبی بود
5 شنبه بود و ما طبق همعمول هر هفته اومدیم خونه عزیزجون
چون ظهر فقط نیم ساعت خوابیده بود فک کردم شب خیلی خوب میخوابی یه ربع 9 خوابید و 10ونیم با گریه بیدار شد تقریبا یک ساعتی هی میخوابید و هی با گریه پا میشد نمیدونم جاییش درد میکرد خواب میدید یا چش بود ما که نفهمیدیدم ساعت 2و نیم صبح بیدار شد و یه کم نشست و باز خوابید ساعت 4 صبح باز با گریه بیدار شد خاله آتو و مامانم اومده بودن ببینن چش شده که دیگه خواب از سرش پرید . حالا شیطونیش گل کرده بود و هی میخندید و بازی میکرد تازه گشنش هم شده بود که مامانم زحمتش رو کشید و غذا گرم کرد و خورد
خلاصه که واسه خودش شبی بود صبح جمعه هم همگی ساعت 8 برپا بودن
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی