نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

عشق زندگی

سفرنامه ارومیه مهر و آبان 91

1391/8/29 18:54
نویسنده : آرزو
697 بازدید
اشتراک گذاری

به به بعد از یه غیبت 2-3 هفته ای اومدم از سفرمون واست بگم

راستش به دلیل مشغولیت کاری بابا هی روزش تغییر میکرد یعنی باورم نمیشد که دیگه بتونیم بریم ارومیه چون هوا کم کم سرد میشه و منم سرمایی .اما بالاخره جمعه جمع و جورمون رو کردیم و  شنبه همسری یه سری کار داشت انجام داد و ناهار خونه عزیز رفتیم و ساعت 4 بعد از ظهر به همراه خاله آتوسا به طرف ابهر راه افتادیم مسیر کرج طبق معمول ترافیک بود ساعت 9 رسیدیم شام رو خوردیم و شب موندیم و صبح ساعت 10بعد از صرف صبحانه خوشمزه راه افتادیم

تو راه فقط یه بار ایستادیم و 3نفری جا به جا شدیم تا ساعت 3 بعد از ظهر رسیدیم ارومیه هوا که عالی بود و من کلی خوشحال بودم آخه من سرمایی ام و کلی لباس گرم برداشته بودم

البته 2روز بعد بارون شدید اومد ولی باز هوا عالی و بهاری شد

خاله تا جمعه موند و جمعه شب با اتوبوس ویژه برگشت تهران و ما باز یک هفته دیگه هم موندیم

کلا خوش گذشت وقتی خاله بود هر صبح و بعد از ظهر بیرون میرفتیم بند و سد و فلورمار و مهمونی رفتیم و کلی خرید کردیم خاله میگفت پولم تموم شده برمیگردم وگرنه فک کنم حالا حالاها میموند

خونه عمو وحید رفتیم . آش دوغ و پنیر محلی خوردیم

خلاصه که خوب بود مخصوصا که خاله کمک حالم بود و گاهی نیکی رو نگه میداشت تا منم از هوای پاک اونجا نفس بکشم

از نیکی بگم که همش تو حیاط خونه باباجی بازی میکرد و شلوغ کاری (البته نه به اندازه خونمون ) تو حیاط یه 3چرخه بود که معمولا با اون مشغول بود یا میرفت سر وقت آب و حوض

خونه یاشام هم که پر از اسباب بازی بود و نمیشد جلو دارش بود

فقط خونه عمو وحید این 3تا(نیکی و یاشام و طاها)یه کم به خاطر فضای کوچیک خونه با هم درگیر شدن و من کلی مواظب نیکی بودم که بازی اونا رو خراب نکنه ولی نیکی در یک فرصت مناسب تلافی هول دادن طاها رو درآورد و چنگش زد خدا رحم کرد که تو چشمش نخورد درست روی بینی کنار چشمش و کلی ما رو شرمنده کرد من بازم ازشون غذر خواهی میکنم بابای نیکی هم فرداش واسش یه ماشین خوشگل خرید که یه کم یادشون بره

ولی با یاشام خوب بازی میکرد یعنی  یاشام چون بزرگتره و مهربون(پیش دبستانی میره) خیلی هوای نیکی رو داشت و با هم بدو بدو میکردن

برگشتنی هم باز روز جمعه برگتیم ساعت 2 بعد از ظهر راه افتادیم و 9 شب رسیدیم ابهر خونه خانم جان و صبح شنبه که مصادف با روز عید غدیر بود بعد صبحانه برگشتیم تهران

اولین بار بود با نیکی سفر به این طولانی میرفتم برعکس تصورم خوب بود با اینکه گاهی اذیت میشدم اما سفر خوبی بود و امیدوارم باز تکرار بشه

 

 

 

 

قربون اون اتل متل بازی کردنت

 

اینجام که از عمه جونت جدا نمیشدی

به به جای همه خالی عجب بلالی بود نیکی یکی کامل خورد

 

اینجا بهت گفتم بخند مثلا ژست گرفتی

بابابزرگ مهربون

 

چشمک رو حال میکنی؟!؟!

اینم تو راه برگشت که با کیف دوربین بازی میکردی

اینم یه عکس تاسف آور که از دریاچه ارومیه گرفتیم که متاسفانه داره خشک میشه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله اتو
7 آذر 91 15:58
به من خوش گذشت سفر با نیکی اونم برای اولین بار که مامان (عزیز) نبود صبر میخواست اما خوب بود حرکات نیکی گاهی به خنده و گاهی موجب عصبانیت میشه .سفر خوبی بود من که واقعا به این سفر نیاز داشتم خوش حال باهاتون همسفر بودم .
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد