نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

عشق زندگی

شهربازی بدون مامان

1391/11/12 6:17
نویسنده : آرزو
564 بازدید
اشتراک گذاری

هر وقت خسته میشدم یا حوصله ام سر میرفت میگفتم چرا من نمیتونم چند دقیقه واسه خودم باشم از وقتی نیکی دنیا اومده درسته جیگرگوشه امه و تمام زندگیمه اما گاهی مامانا هم لازم دارن تنها باشن با خودشون خلوت کنن فکر کنن تجدید قوا کنن یا کارایی که خوشحالشون میکنه رو انجام بدن تا با رحیه بهتر زندگی کنن فکر میکردم مامانایی که میرن سر کار این فرصت رو دارن که بدون بچه و همسر چند ساعتی واسه خودشون باشن از طرفی بعضی مامانا گلایه میکنن که از دلمون نمیاد بچه رو بذاریم مهد و لز این دست حرفا

3شنبه روز تعطیل بود از باباش خواستم نیکی رو ببره بیرون و نبرد حوصله نداشت و کارای شخصیش رو میکرد و...

به دایی امید زنگ زدم و با اشتیاق پذیرفت که عصر بیاد و نیکی رو ببره بیرون چه بعد ازظهر بارونی و سردی شد نیکی هم از صبح سرفه میکرد

دایی ساعت 5 اومد و نیکی رو حاضر کردم و رفت تو راهرو واسم دست تکون داد حس کردم چه بزرگ شده داره ازم دور میشه و میره هم خوشحال بودم و هم نگران

در رو بستم ولی صداش اومد زود رفتم جلوی در گفتم حتما نیکی پشیمون شده و میگه نمیخوام بیام ذوق زده رفتم بیارمش تو دیدم نه بابا داره با ندا خداحافظی میکنه از بالا نگاش کردم که امید سوار صندلیش کرد و ظاهرا واسه امید سخت بود که هم بچه رو جمع و جور کنه و هم کیف و پتوی نیکی رو جابجا کنه چون نیکی بغلش بود و در ماشین رو که باز کرد کیف نیکی افتاد رو گل ها و گلی شد خنده ام گرفت

دست تکون دادم و رفتند

ماشین که راه افتاد انگار یه تیکه از دلم رو با خودش داشت میبرد و واسم نفس کشیدن سخت بود تا دور بشن نگاشون کردم میدونم امید خیلی مراقبه میدونم حس دوست داشتن و مسوولیتش کاری میکنه که ساعتهای خوبی پیش هم داشته باشن اما تازه میفهمم وقتی یه مادری حتی بدون بچه هم یه مادری وقتی نیست بیشتر بهش فکر میکنی میگفتم بره و من یه کم بخوابم یه کم جمع و جور کنم به آشپزخونه برسم اما هیچ کاری نکردم فقط بهش فکر کردم

الان داره واسه داییش حرف میزنه الان داره بیرون رو تماشا میکنه و هی میپرسه این چیه

چقدر دلم براش تنگ شد خیلی انگار روزها و هفته ها ازش دور بودم

به باباش میگم ما 5 سال بچه نداشتیم چیکار میکردیم حوصله مون سر نمیرفت؟ میگه نمیدونم

منم نمیدونستم جای نیکی واقعا خالی بود

ساعت حدود 8و نیم بود که اومدن بیرون تو بالکن منتظرشون بودم و وقتی دیدمشون پرواز کردم از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم

جالبه که وقتی اومدن قبل از اینکه وارد خونه مون بشن اول رفت دم در خونه هانی پیش خودم گفتم پقدر دلش واسه مامانش تنگ شده بود

بعد که اومد خونه اونقدر گشنه بود که برنج و با ماست میریخت و میخورد منم کیف میکردم

خلاصه چه روزی بود یک تجربه شیرین و به یادماندنی:)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد