خاطره جا افتاده از یه ماه پیش:)
بذار یه خاطره واست بگم
روز اولی که میخواستیم بریم کلاس(2تا 3 سال) زیاد حالت خوب نبود نمیدونم چرا حالت تهوع داشتی و تقریبا هرچی خوردی و برگردوندی نمیخواستم ببرمت اما گفتم اونجا با بچه هایی و شاید حالت روبه راه بشه
2تا کلاس بود (ساعت 4تا 5 و 5 تا 6)تصمیم داشتم کلاس اول بریم
ساعت نزدیک 3 راه افتادیم و رفتیم ساعت 3ونیم رسیدیم و تو، تو ماشین خوابیدی مدتی نشستم تا بیدار شی اما دیدم که بیدار نمیشی گفتم حالت خوب نیست بذار بخوابه هر وقت خواست بیدار شه تا یه ربع 5 نشستم پیشت اما خیال بیدار شدن نداشتی از دلم نیومد برگردیم آخه خیلی اونجا رو دوست داری
بغلت کردم و رفتیم بیرون ماشین ،هوا بادی بود و یه کم طول کشید تا بیدار شدی نازت رو کشیدم تا سرحال بیای
رفتیم سر کلاس و دیدیم ای بابا خبری نیست بچه های ساعت قبل دارن باخیال راحت تغذیه میخورن و تازه متوجه شدیم از این جلسه تصمیم گرفتن که 2تا کلاس رو یکی کنن به همه اونایی که ساعت 5 میومدن زنگ زده بودن اما ما اولین جلسه بوده خبر نداشتیم فقط رفتیم تو نشستیم با بچه ها سوپ خوردیم و برگشتیم فکرش رو بکن از ساعت 3 من تو ماشین علاف بودم