نیکی ددری
دیروز خاله آتو اومد خونمون ناهار هم موند و کلی نیکی ذوق کرد
برای خاله گفتم با وجودیکه بچه از گوشت و پوست آدمه و جدایی ازش سخته اما گاهی آدما دلشون میخواد وقتشون واسه خودشون باشه بدون نگرانی از دور وبر . گاهی آدم احتیاج داره تنها باشه فقط واسه استراحت واسه آرامش
ظهر تلاش کردیم نیکی بخوابه که خاله برگرده خونه
اما چه تلاش بیهوده ای با وجودیکه 7صبح بیدار شده بود و برده بودمش سالن بازی و کلی بالا پایین پریده بود اما شیطنت بچگیش نمیذاشت بخوابه رفته بود تو تختش و ادا در میاورد منم زیرچشمی میدیدمش
با خودش شعر میخوند بعد انگار به عروسکش میگفت بین آتسا(atesa-آتوسا) خوابه آزو (آرزو)خوابه بین(ببین) همه خوابن
بریم آب بازی نه فدا(فردا) بریم حالا بخرصیم(برقصیم)
دستاش رو میاورد بالا و میرقصید بعد یه چیزای بامزه ای میگفت که نمیفهمیدم ولی از شیطنتش زدم زیر خنده و خود نیکی هم خوشحال بلند شد و بلند بلند خندید و کلا خواب تعطیل شد خاله گفت میخوام برم نیکی هم زود کفشاش رو پوشید و گفت بیم(بریم) با ما بای بای کرد
خوشم میاد با همه پایه است عین خاله اش دردریه عاشق بیرون رفتنه
خلاصه با خاله جان رفتن و شب هم نیامدند رفته بودن مهمونی
مامانم میگه تو (یعنی من) که نیستی خیلی حرف گوش کن و خوبه شیطونی کمتر میکنه
فک کنم در نبود ما بیشتر بهش خوش گذشته باشه ساعت 7 صبحه و منتظرم ببیم بچه ام میاد خونه یا نه