مهد کودک
بعد از اینهمه دست دست کردن دل به دریا زدیم
شنبه در یک اقدام از خونه عزیز یکراست رفتیم مهد کودک شاید نیکی نمیدونست اونجا چجور جاییه اما همش میگفت میریم مهدکودک
منم همش گفتم میریم مهد با بچه ها بازی کنی دوست پیدا کنی
رسیدیم و طی صحبت با مدیر قرار شد چند روزی من ساعتی ثبت نامش کنم و خودم حضور داشته باشم
روز اول بود و نیکی در طی نیم ساعت اول پیش من بود گاهی میرفت طرف بچه ها و زودی برمیگشت
بعد اون یه کمی یخش وا رفت و واسه خودش میچرخید و تو کلاسای مختلف میرفت البته تو کلاس 6 سال بیشتر از لای در نگاه میکرد وقت ناهار شد و نیکی گشنه اش بود گفتم برو به خانم معلم بگو به منم غذا بدید رفت و بعدش رفت سر سفره . دیگه من تو کلاس نرفتم فقط یه بار وقتی آب میخواست اومد به من گفت ، گفتم برو به معلمت بگو و رفت
معلمش خاله فاطمه راضی بود میگفت واسه روز اول خوب بود زیاد پیشت نیومد
روز دوم صبح 8 بیدار شد هی گفتم بیا بریم مهدکودک گفت مهدکودک بسته است همه خوابن دوستام خوابن تا ساعت 10 دل کند از خونه و رفتیم تا رسیدیم خودش کفشاش رو درآورد و بدو بدو رفت سمت بچه ها من نیم ساعت نشستم دیدم رفت تو کلاس و درنیومد منم برای صحبت با مدیر رفتم دفتر
از مانیتورهای مدار بسته میدیدم که نیکی سر کلاسه و بیرون نمیاد منم نشستم تو دفتر یه لنگه پا که ببینم صداش میاد یا نه البته همچین زل زده بودم به مانیتور و رصد میکردم که مدیر خنده اش گرفته بود
تا ساعت 12ونیم نرفتم تا غذاشون رو بخورن فقط 2 دفعه دیدم که بهونه من رو آورد و رفت بغل خاله فاطمه بعد دوباره اومد پایین و رفت پی بازی
دیدم آرومه و نه گریه میکنه نه اذیت ثبت نامش کردم واسه یکماه برگشتنی هم خیلی خوشحال و خندان اومد پیشم و تازه بعد از ماکارانی که خورده بود گفت بریم هام بخریم رفتیم شیر طالبی خریدیم و تو راه نصفش رو خورد
بهش میگم کجا بودی میگه تاتاخاله چیکار کردی بازی بهت خوش گذشت اوهوم
ببینم فردا که میخوایم بریم با اشتیاق میره یا نه