نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق زندگی

یه روز پردردسر واسه من

1392/12/4 13:34
نویسنده : آرزو
345 بازدید
اشتراک گذاری

روزا به سرعت میگذرن روزایی که ساعتهاش کش و قوس میان و روزایی که نمیفهمی کی عقربه ها ساعت رو دور زدن و شب شده

گاهی باهات بچه میشم من مامان و تو بچه گاهی برعکس و چه زیاد بازی مهد کودکی رو دوست داری

معمولا تو بازیات مامان مهربونی هستی اونقدر که بهم درس میدی و گاهی خجالتم میدی نازم رو میکشی برام خرید میکنی تنهام نمیذاری و..

میگم شاید آرزوهات رو واسم اینجور بیان میکنی

سعی میکنم همون باشم که تو دوست داری

فقط تفاوت بازیمون با واقعیت اینه که تو صبورتری بهونه گیریای من تو بازی زود تموم میشه ولی تو واقعیت بهونه هات تمومی نداره از کنجکاوی زیادت همه چی خونه ریخته به همه

دختر گلم عزیزکم خواسته هات زیادن و توان ما محدود

والدین دوست دارن بچه ها شاد باشن کمبودی رو احساس نکنن اما همیشه والدین کنار بچه ها نیستن روزی میرسه که تک و تنها باید تو جامعه حاضر بشن جامعه مثل مادر و پدر مهربون نیست پس میشه حدس زد چه اتفاقی واسه احساسات این بچه میفته

 

بردمت فروشگاه تا یه کم حال و هوات عوض شه آخه چند روزی بود بابا رفته بود سفر کاری به چابهار

یادم رفته بود کیف ببرم قصد خرید هم نداشتم ولی ته جیبم 15 تومنی بود گفتم بسه به اندازه یکی 2تا تنقلات هست

سبد رو پر کردی از وسایلی که دوس داشتی میگم مامانی چولمون نمیرسه همه رو بخریم برگشتی میگی تو حساب کن میرسه من میدونم

وسط فروشگاه دلدرد گرفتی

با فوریت به کارمند فروشگاه مراجعه کردیم گفت دستشویی نداریم به یکی دیگشون گفتم از مسوول اجازه گرفت ما رو راهنمایی کنه

تصورش رو بکن نیکان تو سبد چرخ دار فروشگاه که پر از خرید هم هست نشسته یه دست من به سبده یه دستم به دست تو تو فروشگاه میدویم

لنتهای فروشگاه پله داشت گفتن بالای پله ها دستشویی هست

نیکان رو بغل کردم کوله تو رو انداختم دستم و تو رو برداشتم بدو بدو رفتیم بالا

دستشویی زیاد تمیز نبود بو میداد دلت درد میکنه و جیش داری از اونورم دلت نمیخواد اونجا بری هی میگی تمیز نیست بو میده بریم یه جای دیگه به زور راضیت کردم بری داخل

3 تایی با هم رفتیم تو یه جقله جا

دوست داشتم یه کمک داشتم حداقل نیکان راه میرفت و بیرون میذاشتمش رو زمین

خلاصه کارت تموم شد میگی منو بشور میگم به دستی نمیتونم پا شو میبرمت خونه میری حموم نق میزنی بلند نمیشی نیکان حوصله اش سر رفته شروع میکنه به دست و پا زدن کنترلش برام سخته کیفت از دستم میفته بلندت میکنم به زور شلوارت رو پا میکنم از دستشویی بیرونت میکنم آب میگیرم دستشویی رو میشورم جلوت رو نمیشه گرفت به هر چی دست میزنی حرص میخورم و میگم کاش از این جهنم راحت شیم میارمت بیرون و یه نفس میکشیم تازه رسیدیم پای صندوق حساب میکنه تازه من بعضی وسایل رو خارج کردم و رو میز کناری گذاشتم از 20 بالا میزنه میگم 15 همراهمه ازش کم کن یه کم اونم زیر لب غر میزنه و کم میکنه بالای سرش یه متنی مربوط به حق با مشتری است به چشم میخوره

وسایل رو تو مشما میریزم و میبینم تو فرار کردی دستم درد میکنه دلم میخواد نیکان رو بذارم زمین

دنبالت میگردم میبینم رفتی یه بیسکوییت برداشتی

میگم پول ندارم بذار سر جاش به زحمت بهت قبولوندم که بذاری سرجاش و از ماشین پول بیاریم 

متاسفانه اونجا هم خالی بود و خیلی کلنجار رفتم تا فراموشش کنی

الهی بگردم واسه دخترم

اینا رو گفتم که بدونی عزیز دلمی هر دوتون. هر دوتاتون رو دوست دارم اگه نمیتونم خواسته ای رو برآورده کنم بدون که بیشتر از تو خودم اذیت میشم همه سختیا رو قبول کردم که بتونم شما رو شاد ببینم 

دوستتون دارم یه عالمه    

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد