دست و پاشونم طلاست این بچه ها
بچه ها عشق مامان و بابا هستن
گاهی میشینم پیششون بی بهونه بوسشون میکنم سرتا پاشون رو همه چاشون واسم شیرینه
این شاهکار خلقت رو باید بوسید و شکر کرد
تمام سرمایه و هستی ما هستن
قدیما بچه ها لطف مادر و پدر رو میفهمیدن نمیدونم شایدم من فکر میکردم که میدونن و وظیفه نیست
الان کم کم همه چی میشه وظیفه
طوری شده گاهی نیکی پاش رو میاره بالا میگه مامان بوسش کنولی عاشششششق همین کاراتونم عزیزیییییزم
نیکان هم یاد گرفته بلا
جدیدا میزنه قدش(دستش رو میاره بالا که بزنیم به هم و ریسه میره از خنده)
یا دستش رو میاره جلو و دست میده
قشنگ بای بای میکنه
بوس میکنه اما از دور
چشمک میزنه به طریقه خودش (دوتا چشمش رو میبنده)
فوت میکنه تند تند مخصوصا چای میبینه
ددریه خیییییلی زیاد میایم خونه میزنه زیر گریه
-----------
یه روز هم با دوستای مامان رفتیم پارک بانوان
خیلی هوا عالی و خوب بود کلی هم خوش گذشت
ولی من خسته و داغون برگشتم خونه
آخه این ووروجک دوست داشت 4دست و پا بره میگرفتیمش گریه میکرد میذاشتیمش زمین رو آسفالت میرفت واسه خودش سطل آشغالا رو دوست داشت تاب بده
وای وای گذاشتمش تو کالسکه رفتیم با نیکی بستنی بخریم
باورت نمیشه بستنی رو که گرفتیم من اومدم یکیش رو بدم به نیکی که دستم خالی شه (3 تا قیفی بود واسه نیکی و نیکان و عرفان(پسر الهه همسن نیکیه)) از رو کالسکه بلند شد بستنی رو بگیره در یک آن افتاد
واااای چقد حالم بد شد اصلا نفهمیدم کی بلند شد که افتاد همش در یک لحظه بود خدا رحم کرد چیزیش نشد
نیکان شکمو افتاد به خاطر بستنی
نیکی هم که همش میرفت بازی و شیطونی گم میشد اصلا بچه ای نیست که بهش بگی این منطقه بازی کن و اونم همونجا باشه سرش رو میندازه پایین و میره هی گم میشد من و عزیز دنبالش بودیم خلاصه همه یه آرامشی گرفتن و من و عزیز خسته تر از همیشه برگشتیم
ولی رویهم رفته دوست داشتم
هفته بعدشم باز مامانم با همسایه های قدیمیش میخواستن برن همونجا من نرفتم گفتم نمیتونم نیکان رو کنترل کنم اما نیکی رو برد با خودش میگفت اییییی گاهی حرف گوش میداد و گاهی نه