نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

عشق زندگی

تولد نیکی

دارم غذا درست میکنم که در میزنن در رو باز کردم 4 تا از بچه های همسایمون هستن - سلام  خاله تولد ساعت چنده؟ - سلام تولد چی؟ - نیکی گفته امروز تولدشه - نه بچه ها تولد نیکی زمستونه .نیکی بیا ببین بچه ها چی میگن نیکی اومد و خیلی خونسرد گفت بچه ها من گفتم دها (دعا) کنید برف بیاد تولدم میشه امروز که برف نیومد دعا کنید زود برف بیاد تولدم بیاید من بچه ها نیکی   ...
10 خرداد 1394

ابهر

بعد از ماجرای دندون نیکی 2-3 روزی رفتیم ابهر خیلی خوش گذشت باغ رفتیم پارک رفتیم و چرخیدیم نیکی و نیکان حسابی بازی کردن و آتیش سوزوندن ماجرای دندون نیکی هم فراموش شد هر چند یه بار وقتی با باباجی شوخی میکرد دندونش خون افتاد ولی اونم زود فراموش شد مامان و بابای عزیز و دوست داشتنی ام دوستتون دارم و به خاطر اینهمه شادی که واسه بچه های من می آفرینید متشکرم
10 خرداد 1394

دندون نیکی

صبح که میشه این بچه ها انگار تو جهنم هستن و میخوان فرار کنن کافیه من برای کاری در خونه رو باز کنم دیگه نمیتونم این دو تا ووروجک رو بیارم تو خونه ماشاله پر انرژی و پر جنب و جوش از کار خونه و خودم باید بزنم دنبالشون راه بیفتم تو راهروی طبقات نیکی خیلی علاقه داره خوش تیپ باشه و وسایلش رو به دوستاش نشون بده و هر کاری میکنم بالاخره قایمکی هم که شده وسایلش رو میبره بیرون اونروز با کفشای رو فرشی رفته بود بیرون خیلی بهش گفتم که هر کفشی واسه یه جا مناسبه گوش نمیده که نمیده من کارهام رو کردم و غذام رو گذاشتم خونه رو مرتب کردم در همه این مدت هم هی بهشون سر میزدم نیکان اومد خونه دستش خوراکی دادم و از اونجایی که نیکان تک خور نیست و هر چیزی رو...
10 خرداد 1394

ادبیات به سبک نیکان

گاگو  = چاقو گگیgegi  = قیچی ن ن nene = نیکی د da  = کفش یا دمپایی دبدو dabdoo = پتو آب abe = شیر تو شیشه دوغ = دوغ یا نوشابه یا شربت به عبارتی نوشیدنی به غیر از آب لله lele = ژله پله و پله برقی رو هم نقریبا مثل ژله تلفظ میکنه و پول و پایین بلوک  رو هم یه جور تلفظ میکنه = بولو بولو بی بی = کیوی پی پی = همون پی پی بولی = بلیز یعنس لباس یپوشیم بریم بیرون که عمدتا بیرون به معنی خونه عزیز هستش کلا به نظرم نیکان بچه باهوشیه الان که یکسال و 9 ماهشه تقریبا بیشتر کلمات رو هم آوایی میکنه و با زبون بی زبونیش میفهمونه کلمه هایی مثل تاب و مامان و بابا و عزیز و نون و ...
10 خرداد 1394

تولد 4 سالگی امیرعلی

تولد امیرعلی ما رو دعوت کردن من موندم دوتاشون رو چجوری ببرم نیکان ساکته و علاقه به جشن داره خیلی دوس دارم ببرمش نیکی هم رابطه اش با بچه ها خوبه و خب امیرعلی هم همسنشه دوست دارم باشه تو جشن و کنار همسناش اما یه کم غرغر میکنه و ... در هر صورت دوتاییشون تک تک خوبن اما با هم که بیفتن من حریفشون نمیشم مامانم مثل همیشه به فریادم رسید و گفت نیکان رو بیار نگه دارم با دوتاشون نمیتونی بری حاضرشون کردم نیکی به نیکان میگه تو رو میبریم خونه عزیز من و مامان یه جایی میریم نمیتونم بگم ولی تو میری بهت خیلی خوش بگذره خلاصه رسوندیمش و ما هم رفتیم تولد و برعکس تصورم نیکی خیلی خوب بود اصلا اذیتم نکرد نق نزد و کلی بازی کرد اومدنی کفشاشو با سوفیا عوض کرد و...
17 ارديبهشت 1394

وقتی نیکی ساکته

تو خونه امون نمیدن وقتی هم که نیکی ساکته یعنی داره پتوش رو میماله صورتش و انگشت شصتش رو میمکه که من خیلی اذیت میشم ترجیح میدم شیطونی کنه اما ساکت نشینه تلوزیون ببینه و پتوش رو بغل کنه اونوقت تازه کار نیکان شرو میشه میره باهاش کلنحار میره میره رو پاهای نیکی انگولک میکنه که اون بیاد باهاش بازی کنه نیکی هم دادش میره هوا  بعد مجبور میشم هی جداشون کنم که واقعا سخته عین دوقطب غیر همنام آهنربا به هم میچسبن اونروز به خاطر اینکه هی مجبور نشم جداشون کنم و دعوا کنم آوردمشوندم در. و. گفتم بیاید اینجا رو بشوریم کلی کیف کردن و آب بازی کردن و الکی جارو زدن دیدم هوا ابریه و اینام کلی خیس شدن آوردمشون خونه بردم حمام و شستمشون بعدشم باد و طوفان...
17 ارديبهشت 1394

وقتی بیخوابی میزنه سرشون

ساعت 11 و نیم شبه من کلافه شدم از دست این بچه ها اومدم رو تخت دراز کشیدم باباداوود مشوولیت خطیر خواب کردن بچه ها رو گردن گرفته اول صدای لالایی میومد که از گوشی بابا پخش میشد بعد صدای چند تا کلیپ که واسشون گذاشت حالا صدای خنده و شوخی میاد نه مثل اینکه بابا هم نتونست دعواشون کرد حالا دیگه صدای بابا نمیاد فقط صدای نیکیه که داره با نیکان شوخی میکنه و میخنده تلاشهای ما نافرجام موند و داوودم به خنده افتاد داوود ترجیح داد واسشون کلیپ دوباره بذاره نه امشب از خواب خبری نیست تا گزارشی دیگر بدرود
15 ارديبهشت 1394

مهمون کوچولوی عزیز

فداش بشم من که اینقد آقاست و زودی داره بزرگ میشه باباجی اومد دنبالش که ببرتش خونشون ساکشم دستش گرفته و میره (یکسال و 7 ماهشه) راحت رفت بغل باباجی با منم بای بای کرد که آرمین (پسر همسایه و دوست نیکان البته کلاس 5 هستش) گفت چه بی عاطفه است از مامانش جدا شد هیچ گریه نکرد منم گفتم نه اونو خیلی دوست داره تا شب موندش اونجا و عزیز گفت اذیت نمیکنه هم خوب غذا خورده هم بازی کرده و شیر خورده نیکی اولش میگفت مامان داداش دیگه نیاد منم کلی باهاش حرف زدم که داداش تو رو دوست داره بزرگ شید میخواید با هم بازی کنید و برید خردی کنید و از این حرفا تا آخرش هی گفت چرا داداش نمیاد و چرا زود بزرگ نمیشه   ...
30 فروردين 1394

خواب نیکی

معمولا نیکی ظهر نمیخوابه ساعت 10 ونیم تلوزیون لالایی پخش میکنه میبینه و بعد میریم تو رختخواب و من لالایی میخونم تااااااا ساعت 11 و نیم به بعد این دو تا ووروچک بخوابن یه شب خوابم میومد وسط لالایی گفتن خوابم میبرد نیکی هی منو بیدار میکرد که مامان بقیه اش رو بگو مامان منو کم گفتی بازم بگو( آخه وسط لالایی هی اسماشون رو میگم قربون صدقه شون میرم هی از خوبیاشون  میگم) یه روز هم تو خونه عزیز نیکی باب باباجی رفت بیرون و تو ماشین خوابید حدود یکساعتی شد شب دیگه مگه میخوابید ساعت شده بود 1 و نیم نیکی همچنان چشم باز نشسته میگه خوابم نمیاد کارتون بذارید ببینم کارتون نداشتیم یه فیلم گذاشتم میگه این خوب نیست دختر نداره میگم الان همه دخترا خ...
30 فروردين 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد