نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

عشق زندگی

نیکی بلبل زبون

این روزا بچه ها خیلی جلوتر از سنشون میفهمن و گاهی جلو جلو یاد میگیرن خاله آتو به نیکی میگه شو ببین رقص یاد بگیر میگه اینا نمیرقصن همش رو بخت دراز میکشن گیلاس میخورن میگه بیا موهات رو ببندم میگه میخوام باز باشه اینجوری س ک س ی میشه ما برنامه ای داریم با لباس خوابمون لباس خوابای منو بر میداره میپوشه با کفشای پاشنه بلند.تو خونه بازی میکنه یه روز هم همینجوری رفته بود خونه خاله ندا . نمیتونم بهش حالی کنم که این لباس مخصوص شبه واسه بزرگتراس میگه از این لباسا دوست دارم تازه دوس داره با همون لباسا بره پایین بلوک باباش هم حساسه میگه لباسای مامان رو دست نزن من واست لباس خواب میخرم میگه بچگونه نمیخوام همینا رو میخوام   ...
30 فروردين 1394

روزای بهاری

هوا خوب شده درسته یه روزایی یه کم سرد میشه اما واقعا خوشحالم که حداقل از سوز زمستون و پاییز اومدیم بیرون که بچه ها و مامانا یه کم نفس تازه کنن از بس که امسال این بچه های من سرما خوردن و ضعیف شدن هوای بهاری تهران خیلی دوام نداره زود جاش رو میده به گرمای تابستون اما از همین فرصت کم هم ما نهایت استفاده رو میکنیم یکی از خوبیای خونه ما اینه که در ورودی رو باز میکنیم یه راهروی دراز داریم که 4 واحد در راستای هم هستن و این فرصت خوبیه واسه بدو بدو بازی بچه ها صبح که بیدار میشن اول از همه نیکان دم در واستاده که در رو باز کنم بره بیرون هر چی میگم بیا پوشکت رو عوض کنم بیا صبحونه بخور گوش نمیده فقط لباس منو میکشه که بیا در رو باز کن کنار د...
30 فروردين 1394

جشن تولد تو پارک

آماده میشدیم بریم پایین بلوک همسایه پایینی زنگ زد که بچه ها رو ببریم ترامبولین بهار یکسال از نیکی بزرگتره و نسبتا با هم خوبن هر چند گاهی دعواشون میشه و زد و خورد دارن گفتم باشه یه کم پایین بودیم تو شهرکمون یه چند تا وسیله گذاشتن مثل قایق بازی و سرسره بادی و استخر توپ و ترامبولین رفتیم اونجا واسشون بلیط گرفتیم و رفتن بازی نیکان رو میخواستم از این بازیا که شبیه هلیکوپتر هستش میشینی تکون میخوره آهنگ میزنه سوار کنم ترسید بردمش پیش نیکی ترامبولین خیلی با مزه بود نمیتونست بپره ولی اداشون رو در میاورد نیکی هم احساس بزرگی میکرد و موظبش بود هی پسش میاورد و میگفت مامان میخواد بیاد پیشت یه قسمتی از پارک که ماشین و موتور شارژی دارن رو اجا...
30 فروردين 1394

خوابشون

خیلی دوست داشتم که هر دوشون اتاق مستقل داشته باشن نمیدونم شاید یه روزی تونستیم این کار رو واسشون انجام بدیم ولی فعلا به همین هم راضیم که یه اتاق جدا دارن که با هم توش بخوابن الان دیگه تقریبا با هم میخوابن ولی واسه من سخته که جاشون رو میندازم بینشون دراز میکشم ساکتشون میکنم لالایی میخونم تا بخوابن معمولا من زودتر خوابم میبره از اونا پون تا اونا بخوابن یه ساعتی زمان میبره مخصوصا نیکی که نمیخوابه بعدش من بیدار شم و برم سرجام بخوابم میشه ساعت حدود 12 تا صبح هم یه بار نیکی میره دستشویی یه بار نیکان آب میخواد یه بار آبِ میخواد یه بار خوابشو میپره و.... شد ساعت 8 هر دو بیدار میشن تازه اگه نیکی نخواد بره مهد عزیزای دلم با همه اینا با...
12 فروردين 1394

ماجراهایی داریم ما...

جدیدا نیکی علاقه مند به تلوزیون شده البته گاهی بد نیستا چون سرگرم میشه و از جنگ بین خواهر و برادر خبری نیست ولی نیکان ناقلا هی میره تلوزیون رو خاموش میکنه و جنگ شرو میشه حالا کلی باید سر نیکان رو گرم کنیم که این اتفاق نیفته نیکی بهم میگه مامان ببر نیکان رو تو آشپزخونه گرم کن (منظورش همون سرگرم هستش) تا من کارتون ببینم _____ یه بار فیلم فرشته ها با هم میآیند رو گذاشتیم و دیدیم داستانش از این قراره که خانم یه آقای روحانی باردار میشه 3 قلو یه کم از دوران بارداریش نشون میده بعدش میره بیمارستان و با 3 تا نی نی دختر میاد خونه یه کم هم از مشکلات 3 قلویی نشون میده که با هم گریه میکنند و شیرمیخورند و... خلاصه دختر ما عاشق این فیلم ش...
12 فروردين 1394

18 ماهگی نیکان و 4شنبه سوری

الهی من بگردم دور این پسری که اینقدر آقاست روز 26 اسفند ماه 18 ماهگی نیکان تموم شد بردمش واکسن بزنه باباش اومد خونه ما رو برد اول مهدکودک نیکی عیدی خانم مدیرشون رو دادم و باهاش تسویه کردم بعدش رفتیم بهداشت نیکی پیش باباش موند و من بردمش یه کم گریه کرد اما خدا رو شکر خیلی خوب بود قد و وزنش هم خوب بود روز 3 شنبه بود و شبش 4شنبه سوری شب باباش باید جایی میرفت از 7 رفت و ما تنها شدیم یه کم رفتیم پیش خاله ندا بعدش رفتیم پایین بلوک که آتیش روشن کرده بودن خیلی وقت بود خودم نرفته بودم مراسم 4 شنبه سوری خیلی خوش گذشت هم بچه ها بازی کردن هم با خاله ندا رفتیم یه کم با ماشین دور زدیم و برگشتیم دوباره دیدیم هنوز آتیش برپاست و پسرا دارن میرقصن ...
27 اسفند 1393

نیکان از شیر گرفته شد:)

نیکان رو راحت تر از اونی که فکر میکردم از شیر گرفتم راستش یه کم بهونه میاورد مخصوصا موقع خواب همش بغلم میچرخوندمش تا بخوابه یا آروم بگیره باباش هم که اصلا حوصله اینو که بچه گریه کنه و بیتابی نداشت این فشارای مالی و کاری یه طرف نق زدن بچه ها هم یه طرف من موندم این وسط نیکی هم که ماشاله اندازه 4 تا بچه کار میبره از یه طرف بیخوابیشون از یه طرف مشکل یبوست نیکی شیطنتش مهد نرفتنش ناسازگاری با نیکان سردی هوا مریضی همیشگیشون ... تقریبا زمشتون سختی واسه من بود خییییییلی اذیت شدم ولی خدا روشکر هم تموم شد هم اینکه خیلی نذاشتم بچه ها اذیت بکشن مخصوصا نیکان که با بهونه شیر غوغا میکرد خیلی خوشحالم یه پروژه ای واسم شده بود هم تنبلی میکردم هم دل...
1 اسفند 1393

ماجراي از شير گرفتن نيكان

نيكان يكسال و ٤ماه و دو روزشه كم كم دارم از شير ميگيرمش خيليا عادت دارن راجع به همه كاراي آدم نظر بدن به خاطر همين تقريبا به كسي نگفتم و اين واسه خودم سخته كه بيقراريش رو آروم كنم ماشاله بچه خوبيه و بساز اما دوس ندارم اذيت شه ميخوام سرش رو با بيرون بردن و بازي گرم كنم از قضا نيكي هم يه ماهه مهدنميره و گاهي سخته كه دوتاشون رو ساكت كنم ولي به هر حال تا اينجا موفق شدم كه تو روز بهش شير نميدم ميمونه وقت خوابش كه يه چرت ظهر و يه خواب شب هستش كه هادت داره زير سينه بخوابه يه روز مامانم نيكان رو برده بود خونشون ظهر همونجا بدون من خوابيد مامانم ميگفت اذيت نكرد ولي بايد ازم دور باشه وقتي من هستم همش بهم ميچسبه و نميتونم از خودم جداش كنم ...
27 دی 1393

تولد نیکی 4 سالگی

نیکی خوش زبون من عزیز دل مامانی خوشگل مو فری من چقدر شیرین حرف میزنی اگه این زبون رو نداشتی چه میکردی؟ خوشگل من 4 سالت هم تموم شد و وارد سال 5 زندگیت شدی متاسفم که امسال نتونستیم واست تولد بگیریم یعنی هنوز نگرفتیم امیدوارم برات یه تولد خوب بگیریم پارسال تولدت رو تو مهدکودک گرفتیم با همه ذوقی که من داشتم برات یه کیک 4 کیلویی بزرگ گرفتیم و ذرت درست کردم و تزیین کردیم و با خاله آتوسا رفتیم مهد ولی خیلی بداخلاق شده بودی کلا وقتی زیادی مورد توجه قرار میگیری همینطور میکنی اخم کردی و نه عکس قشنگی انداختی نه رقصیدی نه اینکه گذاشتی بچه ها با کیکت عکس بندازن و در کل زدی تو ذوق ما امسال گفتم بزرگ شدی فرق داره از خودت نظرخواهی کردیم...
24 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد