نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

عشق زندگی

تولد نیکان

تولد نیکان 26 شهریور هستش امسال مصادف شد با عروسی پسرعمه ام جواد که شب عروسی به افتخار نیکان عزیز آهنگ تولد مبارک رو زدن و همه رقصیدن و کلی کلی کلی خوشحال شدیم عزیز دلم همیشه خندون باشی وااای نمیدونم چرا یهو یاد قیافه قهر کرده ات افتادم لب و لوچه آویزون اخم کرده دست به سینه روشم میکنه یه طرف دیگه واااای اونقد خوردنی میشی که نگو گاهی دلم میخواد قورتت بدم آلوچه من که اینقد آبولو(آلبالو) دوست داری چند روز بعد همینجور تو خونه کیک درست کردم اونقد دعوا کردید گفتم تولد هممونه     ...
2 مهر 1394

سفر خاطره انگیز به ارومیه تابستان 94

خیلی وقت بود نرفته بودیم ارومیه خیلی هم دلمون تنگ شده بود عروسی عموی نیکی هم بود ولی... ترس از شیطنت و بهانه گیری بچه ها مانع از این میشد که بتونم درست فکر کنم بابای نیکی هر روز 3 بار حرفش عوض میشد گاه میگفت همگی میریم گاه میگفت تنها میرم گاه میگفت میریم دوروزه برمیگردیم گاهی میگفت نمیریم حقم داشت چند وقتی بود اوضاع خونمون حسابی ریخته بود به هم یبوست شدید نیکی از یه طرف ناسازگاری دوتا بچه از یه طرف حرف گوش ندادناشون ریخت و پاششون ... نمیدونم چرا اوضاع اینقد به نظرم وخیم میومد خانواده پدری نیکی هم خیلی مقرراتی و خیلی مرتب و تمیز هستن هرچند هر وقت ما رفتیم و بچه ها شیطنت کردن ریخت و پاش کردن به روی خودشون نیاوردن ولی...
2 مهر 1394

نیکی و بلبل زبونیاش

نیکی و بهار دارن نقاشی میکشن گاهی با هم خوبن گاهی دعوا میکنن بهار مداد سیاه میخواد و هی به نیکی میگه مداد سیاهت رو بده نیکی: نگاه میکنه به مداد رنگیاش من مداد سیاه ندارم فقط مداد مشکی دارم و دوباره بحث بالا میگیره سر مداد سیاه و مشکی ----------- دارم برای نیکی توضیح میدم که گاهی شیطون آدمو گول میزنه که یه کار بد بکنه ولی آدم باید هواسش جمع باشه و کار بد نکنه داد نزنه و.. نیکی میگه وقتی شیطون بیاد من میرم زیر پتو قایم میشم   ...
2 مهر 1394

بهداشت

واسه هر مادری مهمه که بچه اش تمیز و مرتب باشه وقتی نیکی 2-3 سالش بود من خیلی تلاش میکردم مسواک بزنه و کم و بیش میزد ولی من که شل گرفتم دیگه اونم شل کردش نه وقتم اجازه میداد نه حوصله ام میگرفت که بایستم کنارش و  یک ساعت باهاش کل بندازم  نیکان کوچیک بود و اونم میومد تو حموم و کلی گرفتاری داشتیم 3 تایی خیلی دوست داشتم موهاش رو شونه کنم و گیره بزنم یا تل یا ببندم ولی اجازه نمیداد دوست نداشت به موهاش دست بزنم اکثر مهمونیا و تو عکسا هم موهاش همین حالت عادی خودش رو داشت بدون شونه اما الان دیگه قضیه فرق میکنه بیدار میشه بعد دستشویی و دست و رو شستن حتما باید لباسش رو عوض کنه و به قول خودش دخترونه بپوشه(چون من اصرار دارم شب...
2 مرداد 1394

یه ظهر تابستونی

گاهی وقتا آدم رویا پردازی میکنه میره تو یه عالم دیگه میگه بچه دار میشم کلی زندگیم حال میاد کلی عشق میکنم لباسای رنگارنگ تنش میکنم چیلیک چیلیک عکس میندازم ازش میبرمش پارک با هم میدویم با هم قدم میزنیم با هم میخندیم و کلی فکرای رنگارنگ همه اینا هست واقعا بچه زندگی آدم رو رنگی میکنه ولی در کنار همه اینا واقعیت هایی هم هست که فقط و فقط یه مادر میفهمه  مثل داستان خوابیدن حالا بگذریم از بعضی بچه ها که مثل فیلما سر ساعت میخوابن و راحت و مودبانه بیدار میشن و دردسری واسه والدینشون ندارن ظهر تابستونه و دلم میخواد بخوابم خواب چشمام رو گرفته ، بابا داوود هم همینطور با بچه ها حرف میزنم و میگم فقط و فقط نیم ساعت اجازه بدید من چشم...
1 مرداد 1394

عید فطر

امسال ماه رمضون تو اوج گرمای تیر بود واقعا تو این گرما استقامت میخواد که یکی روزه هاش رو بگیره عید افتاده به شنبه و یکشنبه هم تعطیل کردن پس خیلیا از گرمای تهران فرار کردن و رفتن شهرستان داوود زیاد مایل نبود ولی به خاطر من و بچه ها قبول کرد که بریم ابهر عزیز اینا 3 شنبه رفته بودن 5شنبه ما راه افتادیم هم گرم بود هم راه بندون خیلی راه واسمون طولانی شد ولی ارزشش رو داشت 5 ساعت طول کشید ولی هوای خنک اونجا کلی بهمون حال داد واقغا خستگی از تنمون به در کرد شبش رفتیم باغ عمه ماهرخ. باغ قشنگی دارن سرسبز و دیدنی یه خونه دوطبقه ساختن با یه حیاط بزرگ همین حیاط به همه چی میارزه که بچه ها تو خاک و خل نیستن من کلی ذوق میکردم که بچه ها دارن...
30 تير 1394

رمضون 94

ماه رمضون امسالم اومد و رفت امسال ما 4 نفری سر سفره افطار بودیم خدا رو شکر هر چند سفره ها مون شبیه بقیه نیست . یه وقتایی بچه ها با هم نمیسازن. یا نیکی ساکته نیکان دست میبره تو بشقاب نیکی و جمگ جهانی شروع میشه یا نیکان سفره رو میکشه یا سیره و قصد خوردن نداره مردم آزاری میکنه و هی از رو سفره راه میره گاهی سر کانال تلوزیون بین نیکی و باباش دعوا میشه گاهی هر دوشون به من لم میدن و منتظرن من قاشق قاشق دهنشون بذارم گاهی هم همین اتفاق واسه باباشون میفته و دوست دارن بابا بهشون غذا بده گاهی یچه ها دوست دارن همجنان بازی کنن و نمیان سر سفره و ما میشیم دو نفر و کلی سعی میکنیم قدر این لحظات رو که خیلی طولانی نیست بدونیم کم پیش میاد...
30 تير 1394

بزرگی به سن و سال نیست

نیکی رو بهار رو بردیم استخر خیلی دوست داشتن و با هم بازی کردن تصمیم گرفتیم حداقل هفته ای یکبار ببریمشون موقع برگشت سر وسط نشستن تو ماشین دعواشون شد چه دعوایی بهار قبلا خیلی آروم بود ولی چنان موهای نیکی رو میکشید که من بغضم گرفت و گفتیم دیگه نمیایم رسیدیم خونه از آسانسور پیاده نشده نیکی گفت من میرم خونه بهار من ناراحت بودم گفتم نه و دیدیم فایده نداره و رفت شب به مامان بهار میگم از خودم خجالت کشیدم اگه من حای نیکی بودم شاید با بهار قهر میکردم خیلی بدجور نیکی رو زد ولی چه زود فراموششون شد و با هم دوست شدن خوش به حالشون
10 خرداد 1394

خواهر و برادری

یه وقتایی نیکی و نیکان دعوا میکنند و نیکی زورش میچربه من ناراحت میشم جداشون میکنم گاهی مجبورم سرشون داد بزنم و گاهی مجبور میشم وسایلی رو که سرش دعوا میکنن بردارم و بالا بذارم دستشون نرسه ولی باز هم اونقدر هم رو دوست دارن مخصوصا مخصوصا نیکان که از نیکی نمیتونه جدا شه باز به هم میچسبن نیکان هیچ چیزی رو نمیخوره مگر اینکه سهم نیکی رو هم بهش بده تنها خونه نمیمونه وقتی نیکی بیرونه یا پیش دوستاش یا خونه عزیز خودش رو به هر دری میزنه تا به نیکی برسه اونقدر بد قلقلی میکنه که مجبور بشم ببرمش پیش نیکی نیکی یه وقتایی لج میکنه و جوابش رو نمیده و نیکان اونقدر با خونسردی هی ن ن صدا میکنه تا مجبور بشه جواب بده یه وقتایی از دست من غذا نمیخور...
10 خرداد 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد