نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

عشق زندگی

خاطراتی از مهد

دختر گلم هنوزم وقتی میبرمت مهد باز میام کنارت یه نیم ساعتی میشینم و وقت رفتن میبوسمت و ازت میخوام که دختر خوبی باشی و به حرف مربیت گوش بدی و بعد خداحافظی میکنم اما با همه این اوصاف باز گریه میکنی و میگی نرو دلم رو انگار چنگ میزنی همیشه بعد از اومدن میرم دفتر و از مانیتور نگات میکنم که بغل مربیت آروم نشستی بعد از رفتن من بلافاصله ساکت میشی ولی پتوت رو ول نمیکنی میدونم بعد از چند دقیقه با کلاس وفق پیدا میکنی و بازی میکنی چون وقت برگشتنم از مانیتور تماشات میکنم و صدای خنده و بدو بدوت رو میشنوم و دلم قنج میره برات آرزوی سلامتی و شادی میکنم دوستت دارم ...
24 تير 1392

و....بازم مهد

عزیزم دیروز رفتیم مهد ولی در کمال ناباوری خیلی گریه کردی و مجبور شدم منم باهات بیام تو سالن بازی بشینم نمیدونم چرا با وجودیکه مربی جدیدت خیلی مهربونه اما نمیپذیریش تا میبینیش میزنی زیر گریه فکر کردم با نیم ساعت نشستن کار تمومه ولی با وجودیکه ساعت 11 وقت دکتر داشتم مجبور شدم تا ناهار اونجا بشینم و بازی تو رو تماشا کنم باد کولر هم مستقیم بهم میخورد فکر کنم یه کم سرما خوردم ناهار هم با هم خوردیم و برگشتیم خونه خیلی برام سخته وقتی میبینم سر موضوعات به این کوچیکی اینقدر وقت و انرژی میذارم و آخرش نتیجه دلخواهم رو نمیگیرم واسه عادت کردنت به مهد خیلی وقت گذاشتم الان نزدیک 2 ماهه ولی با کوچکترین تغییر رفتیم سر جای اولمون امیدوارم زود از این ح...
10 تير 1392

مهد

  چندبار نوشتم و پاک کردم واقعا نمیدونم چی بگم تازه داشتی عادت میکردی به مهد خودت میرفتی و با خوشحالی هم میرفتی اما چند روزیه انگار روز اوله که میریم ای بابا شد روز از نو روزی از نو اول گفتم مریضی بعد گفتم به خاطر تعطیلات غافل از اینکه مربیت عوض شده و من این موضوع رو نادیده گرفتم خوب این مربیت هم خیلی مهربونه خانم جهادی همراه مربی قبلیت بوده باهاش آشنایی ولی انگار خیلی ارتباط نگرفتی 2روزه با گریه میری من دم در میشینم خدا رو شکر بلافاصله گریه ات قطع میشه اما دلت نمیخواد از در بری تو خیلی واسم عذاب آوره وقتی اشکت رو میبینم من کنارتم عزیم من مادرتم من مسوولتم من تنهات نمیذارم فقط دوست دارم با دنیای بیرون ارتباط بگیری تا وقتی ...
8 تير 1392

شام ساعت 12

 ساعت 11 شب رفتیم بخوابیم دعا دعا میکنم نیکی زود بخوابه یه کم وول میزنه یه کم غر میزنه چند بار میگه مامان آب بده آبوه(شیشه) بده همه رو رو یه صندلی کنار تختش میذارم معمولا خودش برمیداره میخوره اما بهونه میاره که مامان بده بعد که زورش نمیرسه منو از جا بلند کنه میگه مامان جیش دارم مثل فنر میپرم با قربون صدقه راهی دستشویی میشم یه کم آب بازی میکنه کارش که تموم میشه تمیز میکنم میاد لباس بپوشه بازی درمیاره به اصرار من میپوشه و بعد میگه پی پی کردم جایزه میخری ؟ میگم آره صبح بابا بیدار شه واست جایزه میخره میریم تو رختخواب باز غلط میزنه میدونم گشنشه ساعت نزدیک 12 شده یه بار ساعت 12 ظهر ناهار خورده یه بار ساعت 7بعد ازظهر نصفه تخم مرغ خورده از تر...
23 خرداد 1392

اردو

خیلی وقت پیش یه فیلم دیدم که راجع به اردو رفتن بچه های مدرسه بود مامان یکی از بچه ها اجازه نمیداد که بره و بچه خیلی اصرار داشت که با بچه ها باشه مامان خودم آدم راحتی بود هر جا که حس میکرد بهمون خوش میگذره اجازه میداد خیلی وقتا خودمون رضایت نامه مینوشتیم و میبردیم بعدا بهش میگفتیم طفلی سرکار میرفت و ما هم که بچه های بازیگوش و فراموشکار حالا خودم در مقام یه مادر میخوام نیکی رو امروز بفرستم اردو کجا؟ باغ وحش اولش هیجانزده بودم و خوشحال ولی بعد استرس گرفتم نکنه اینجور بشه نکنه اونجور بشه خلاصه با هر استرسی بود گفتم نیکی هم میاد دیشب چجوری خوابیدم؟ همش خواب باغ وحش و نیکی و لباسش رو میدیدم اگه اونجا دستشوییش بگیره و نگه اگه تو راه خسته ...
1 خرداد 1392

مراقب آرزو کردن خود باشید

آخی زندگی رو میبینی با آدم چه میکنه گاهی که خسته میشی دلت میخواد یکی نازت رو بکشه مثل بچه ها بشی و همه چی واست آماده باشه همه اینا رو آرزو کردم ولی دلم نمیخواست مریض بشم فک کنم درست حسابی آرزو نکردم از دیروز سرما خوردم چه سرما خوردنی به به باغت آباد این فرت فرت بینی و سردرد از همه چی بدتره خلاصه اینم از هدیه نیکی به مامانش(هر چه از دوست رسد نیکوست)
31 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد