حرفای خودمونی
وقتی لباسای کوچیکی نیکی رو تن نیکان میکنم دلم واسه بچگی نیکی تنگ میشه هرچند بچگی هم خیلی اذیت میشدم کولیک شبانه گریه ها و نخوابیدن ها سر دردهای خودم و بی تجربگی ها و دست پاچگی هام چقدر دکتر میرفتیم وای سرفه کرد وای عطسه کرد وای اینجور شد و اونجور الان دیگه آبدیده شدیم مامانم میگه برید من میگم نمیخواد خودش خوب میشه یادمه نیکی 2 ماهش بود تو فروردین، از اقوام واسه دیدنش اومده بودن نیکی خیلی حساس بود و وقتی به گریه میفتاد دیگه حالا حالاها ساکت نمیشد لباس نخی قشنگی تنش بود اما چون اولین بار بود این فامیلمون میومد گفتم بذار لباس مهمونی تنش کنم با لباس تن کردن ما نیکی به گریه افتاد که تا رفتن اونا ادامه داشت طفلی اونا میگفتن به خاطر ما گری...