نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

عشق زندگی

ادبیات به سبک نیکان

گاگو  = چاقو گگیgegi  = قیچی ن ن nene = نیکی د da  = کفش یا دمپایی دبدو dabdoo = پتو آب abe = شیر تو شیشه دوغ = دوغ یا نوشابه یا شربت به عبارتی نوشیدنی به غیر از آب لله lele = ژله پله و پله برقی رو هم نقریبا مثل ژله تلفظ میکنه و پول و پایین بلوک  رو هم یه جور تلفظ میکنه = بولو بولو بی بی = کیوی پی پی = همون پی پی بولی = بلیز یعنس لباس یپوشیم بریم بیرون که عمدتا بیرون به معنی خونه عزیز هستش کلا به نظرم نیکان بچه باهوشیه الان که یکسال و 9 ماهشه تقریبا بیشتر کلمات رو هم آوایی میکنه و با زبون بی زبونیش میفهمونه کلمه هایی مثل تاب و مامان و بابا و عزیز و نون و ...
10 خرداد 1394

مهمون کوچولوی عزیز

فداش بشم من که اینقد آقاست و زودی داره بزرگ میشه باباجی اومد دنبالش که ببرتش خونشون ساکشم دستش گرفته و میره (یکسال و 7 ماهشه) راحت رفت بغل باباجی با منم بای بای کرد که آرمین (پسر همسایه و دوست نیکان البته کلاس 5 هستش) گفت چه بی عاطفه است از مامانش جدا شد هیچ گریه نکرد منم گفتم نه اونو خیلی دوست داره تا شب موندش اونجا و عزیز گفت اذیت نمیکنه هم خوب غذا خورده هم بازی کرده و شیر خورده نیکی اولش میگفت مامان داداش دیگه نیاد منم کلی باهاش حرف زدم که داداش تو رو دوست داره بزرگ شید میخواید با هم بازی کنید و برید خردی کنید و از این حرفا تا آخرش هی گفت چرا داداش نمیاد و چرا زود بزرگ نمیشه   ...
30 فروردين 1394

جشن تولد تو پارک

آماده میشدیم بریم پایین بلوک همسایه پایینی زنگ زد که بچه ها رو ببریم ترامبولین بهار یکسال از نیکی بزرگتره و نسبتا با هم خوبن هر چند گاهی دعواشون میشه و زد و خورد دارن گفتم باشه یه کم پایین بودیم تو شهرکمون یه چند تا وسیله گذاشتن مثل قایق بازی و سرسره بادی و استخر توپ و ترامبولین رفتیم اونجا واسشون بلیط گرفتیم و رفتن بازی نیکان رو میخواستم از این بازیا که شبیه هلیکوپتر هستش میشینی تکون میخوره آهنگ میزنه سوار کنم ترسید بردمش پیش نیکی ترامبولین خیلی با مزه بود نمیتونست بپره ولی اداشون رو در میاورد نیکی هم احساس بزرگی میکرد و موظبش بود هی پسش میاورد و میگفت مامان میخواد بیاد پیشت یه قسمتی از پارک که ماشین و موتور شارژی دارن رو اجا...
30 فروردين 1394

نیکان از شیر گرفته شد:)

نیکان رو راحت تر از اونی که فکر میکردم از شیر گرفتم راستش یه کم بهونه میاورد مخصوصا موقع خواب همش بغلم میچرخوندمش تا بخوابه یا آروم بگیره باباش هم که اصلا حوصله اینو که بچه گریه کنه و بیتابی نداشت این فشارای مالی و کاری یه طرف نق زدن بچه ها هم یه طرف من موندم این وسط نیکی هم که ماشاله اندازه 4 تا بچه کار میبره از یه طرف بیخوابیشون از یه طرف مشکل یبوست نیکی شیطنتش مهد نرفتنش ناسازگاری با نیکان سردی هوا مریضی همیشگیشون ... تقریبا زمشتون سختی واسه من بود خییییییلی اذیت شدم ولی خدا روشکر هم تموم شد هم اینکه خیلی نذاشتم بچه ها اذیت بکشن مخصوصا نیکان که با بهونه شیر غوغا میکرد خیلی خوشحالم یه پروژه ای واسم شده بود هم تنبلی میکردم هم دل...
1 اسفند 1393

نیکان یکسال و 4 ماهه

نیکان عزیزم فک میکنم در کل آدم آرومی باشی با اون نگاه مظلومانه دل آدم رو میبری فک میکنم به تمیزی اهمیت میدی چون وقتی غذا یا خوراکیت میریزه رو دست و پات اشاره میکنی که پاکشون کنم آروم راه میری عاشق گردشی و مثل خواهرت جمع رو دوست داری عاشق خوردنی و از این اخلاقت لذت میبرم که همه پی رو با اشتها میخوری وقتی سیر باشی زیاد بهم گیر نمیدی که بغلت کنم هر پند گاهی هر پی میارم نمیخوری و نق میزنی و من اینو ربطش میدم به دندون درآوردن یا دلتنگیت وقتی باباجی رو میبینی دیگه پدرمادر یادت میره فقط بغل اونی و حقم داری چرا که باباجی خیلی هوات رو داره یه بار رفتیم دنبال عزیز که از سرکار بیاریمش خونه یه خانمی اومد در ماشین رو زد و گفت ماشینتون ر...
24 دی 1393

راه افتادن نیکان

پسر کوچولوی منم راه افتاد خبر خوشحال کننده ایه الان دیگه 95% راه میره اون 5% هم واسه وقتیه که حوصله نداره 4دست و پا میره الهی قربون اون پاهای کوچولوت برم من خیلی خیلی لذت بخشه وقتی میبینم دنبال من یا نیکی مثل جوجه راه میفتی و جیک جیک میکنی میخوای مثل نیکی بدوبدو کنی اما نمیتونی و در کمال آرامش پا به پاش میری خدااااااااایا شکرت بابت اینهمه لطف و محبتت خدداااااااایا همیشه تنشون سالم باشه و شکرگذار تو پسر قشنگم امیدوارم خیلی خوب بزرگ بشی و یه روز بپه دار بشی و این حس رو تجربه کنی خوشحالم که با شما دارم منم بزرگ میشم خوشحالم که همراه شما هستم  
24 دی 1393

تولد نیکان

بچه که بودم خیلی دلم میخواست افرادی که به دیدنم میان یه چیزی واسم بیارن حتی کوچولو یادمه با تو تابستون میرفتم ابهر و خونه اقوام یکی دو ماهی میموندم و میچرخیدم خیلی خوب بود و خوش میگذشت هر وقت با مادربزرگم میرفتیم خونه عمه ام که 2 تا پسر کوچیک داشت حتی شده یه بیسکوییت یا یه پفک کوچولو میخرید میگفت اینو آرزو براتون خریده و من کلی کیف میکردم خودمون یه همسایه داشتیم اسمش بنفشه بود دیگه شده بود عضو خانواده ما بسکه یا من خونشون بودم یا اون خونه ما بود همه فامیل وقتی حالمون رو میپرسیدن حال اونم میپرسیدن. ما مهموندار بودیم بالاخره در هفته یکی دو شب مهمون داشتیم ولی اونا همدانی بودن و زیاد مهمون نداشتن سالی دوازده ماه یکی دو بار یکی میومد خو...
3 مهر 1393

یک روز با دوستان

از 5 شنبه بگم که نیکی خونه عزیز موند و من و نیکان رفتیم خونه دوست دبیرستانیم کلی بهمون خوش گذشت کلی هم یاد قدیما کردیم نیکان هم نقل مجلس بود ولی طفلی یه کم بدقلق بود نمیدونستم که پاش این بلا اومده سرش بنده خدا سعی میکرد آبرو داری کنه تازه عصری یه کم خوش اخلاق شد و با پارسا بازی میکرد یه توپ بزرگ داشتن واسه ورزش نیکان ازش میترسید ولی عصر تازه باهاش ارتباط گرفت خیلی خوش گذشت نداجون . چون میدونم این مطالب رو میخونی از همینجا ازت تشکر میکنم امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی دفعه بعد بیام تبریک واسه نی نیت ...
21 مرداد 1393

بدون عنوان

چند روز بعد تعطیلات روز 4 شنبه شب هممون نشسته بودیم نیکان تو خونه چهاردست و پا میرفت و همه جا رو سیاحت میکرد رسید به در دستشویی خیلی وقتا اونجا میره یه پله 4انگشتی جلوی دردستشویی هست دستاش رو گذاشت رو اون پله بعد برگشت نمیدونم چطور برگشت که افتاد زمین طفلی ضعف رفت خیلی گریه کرد خیلی هر کاری کردم آروم نمیشد شیر دادم بغلش کردم چرخوندم حاضر شدیم بریم بیرون ساکت شد گفتم دلتنگه عزیز ایناست چند روز پیش هم بودیم بریم اونجا اونجا هم یه کم بیقراری کرد اما چیز خاصی نبود ساعت 11 شب بلند شدیم رفتیم دکتر ، دکتر معاینه کرد و پاهاش رو خم و راست کرد و گفت هیچی نیست یا ترسیده یا ضرب دیده خلاصه اومدیم خونه فرداش هم قرار بود من برم خونه دوستم که می...
21 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد