نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

آخ جون عکس

نیکی رو بردیم مهد گفتن عکاس اومده منم ذوق زده اومدم خونه لباس برداشتم واسه هر دوشون رفتم کلی عکس انداختم ازشون میدونم مثل آتلیه نمیشه اما خب کاچی به از هیچی ...
6 ارديبهشت 1393

من و بچه ها

عزیزای دلم خیلی میخوامتون گاهی دلم واسه نوشتن تنگ میشه و به خاطر فرصت کم منو ببخشید گاهی هم نمیدونم چی بنویسم میترسم نوشته هام در آینده جنجالی بشن مثلا بگم که نیکی داداشش رو چنگ انداخته بعد در آینده بگید چرا و بین خواهر برادر نامیزون بشه هر چند دعوای خواهر و برادر مثل هوای بهار میمونه لحظه ای و گذرا یه لحظه دعوا میشه بعد میبینم نیکی داداشی رو بغل کرده و میگه جان جان هر چند داره از فرط بغل کردن خفه اش میکنه نیکان خدارو شکر خوش اخلاقه بیشتر میخنده مگه وقت خوابش باشه که معمولا مشخصه ولی جدیدا که بزرگتر شده بیشتر همه رو میشناسه و بهم میگه از کنارم جنب نخور مگه اینکه دورش شلوغ باشه تو این عید هم کلی بغلی شده اما از نظر خوردن اذیت...
29 فروردين 1393

یه روز پردردسر واسه من

روزا به سرعت میگذرن روزایی که ساعتهاش کش و قوس میان و روزایی که نمیفهمی کی عقربه ها ساعت رو دور زدن و شب شده گاهی باهات بچه میشم من مامان و تو بچه گاهی برعکس و چه زیاد بازی مهد کودکی رو دوست داری معمولا تو بازیات مامان مهربونی هستی اونقدر که بهم درس میدی و گاهی خجالتم میدی نازم رو میکشی برام خرید میکنی تنهام نمیذاری و.. میگم شاید آرزوهات رو واسم اینجور بیان میکنی سعی میکنم همون باشم که تو دوست داری فقط تفاوت بازیمون با واقعیت اینه که تو صبورتری بهونه گیریای من تو بازی زود تموم میشه ولی تو واقعیت بهونه هات تمومی نداره از کنجکاوی زیادت همه چی خونه ریخته به همه دختر گلم عزیزکم خواسته هات زیادن و توان ما محدود والدین دوست دارن بچه ...
4 اسفند 1392

قصه من و بچه ها

دارم  به نیکان شیر میدم ، نیکی یادش میفته آب میخواد ، جیش داره، موهاش شونه میخواد ، دستش به اتابش (کتابش) نمیرسه ، دستش کثیف شده میخواد بشوره ، ... وقتی شیر خوردن نیکان تموم میشه همه کارای نیکی هم تموم میشه ______________ امروز لباسای نیکان رو عوض کردم دارم پوشکش میکنم نیکی میگه اونو نه منو پوشک کن براش قصه میگم که پوشک واسه نی نیاست راضی نمیشه ناچار میشم نیکی رو هم پوشک میکنم . خوشحال واسه خودش میپلکه باباش داره میره بیرون نیکی میگه منم ببر میگه برو لباس بپوش بعد جلوی حموم واستاده صدا میکنه آخه پوشک دارم نمیتونم جیش کنم ___________ نیکی چادر سر کرده داره نماز میخونه زودی دوربین رو میارم تا فیلم بگیرم نمازش رو ول میکن...
18 آذر 1392

بهونه هایی از جنس نیکی

نیکان رو میندازم روپام نیکی میگه پس من کجا بخوابم؟ میگیرم بغلم میگه پس منو بغل نمیکنی؟ خلاصه وقتی تنهام با این 2 تا بچه تازه میفهمم چقدر سخته وقتی نیکان گریه میکنه نیکی بهونه میگیره که هواس منو پرت کنه البته گاهی محبتش گل میکنه میخواد خودش ساکتش کنه که این بدتره با تمام قوا میخواد تکونش بده تا آرومش کنه
3 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد