نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

خواب

ساعت 9 و نیم شب، بابا داوود زنگ خواب رو میزنه میگه امشب زودبخوابیم منم که نشسته دارم چرت میزنم نیکی همچنان داره خاله بازی میکنه و هی به من میگه تو همسایه من هستی بیا خونمون ببین من نیستم بهم زنگ بزن با هم تلفنی حرف بزنیم با بی میلی کارایی رو که میگه انجام میده آحرای رنگی جلوم ریخته شده و نیکان میگه برج بساز گاهی واسش برج میسازم و خرابش میکنه گاهی قطار درست میکنم و اون بازی میکنه در آن واحد هم با نیکی بازی میکنم هم با نیکان یه بازی دیگه هم چرت میزنم هم داوود از اتاق خواب داره با من حرف میزنه بابا داوود از اتاق میاد بیرون و میگه جمع کنید بخوابید یهو از جام بلند میشم خوشحال که بازیا تموم شد بچه ها غر میزنن که یه کم دیگه باز...
13 مهر 1394

آراد و بچه ها

دیروز جمعه بود بابام یه کم حالش بد بود ویروس اومده و کل خوانواده یکی یکی درگیر شدن هفته پیش هم بچه های من درگیر بودن همش حالت تهوع داشتن نیکیان بالا میاورد مات نگاه میکرد ولی نیکی میترسید و گریه میکرد کلی دستمال و سطل و .. پیشش گذاشته بودم از ترس مثلا میخواست به من نزدیک باشه میچسبید بهم و با لباس من خودشو پاک میکرد دیروز چون بابام حوصله نداشت نرفتیم اونجا بچه ها حوصله شون سر رفته بود زنگ زدم با معصومه رفتیم پارک پلیس خیلی خوب بود بچه ها زیاد بازی کردن چشمک گرفتیم یه کم سر پشمک دعوا کردن آخرشم آراد پشمکش رو ریخت زمین و نخورد با نیکان پفک هندی گرفتن خوردن و سوار چرخ وفلک قدیمی ها شدن یاد بچگیم افتادم که نزدیک خونه دایی مامانم ی...
4 مهر 1394

سفر خاطره انگیز به ارومیه تابستان 94

خیلی وقت بود نرفته بودیم ارومیه خیلی هم دلمون تنگ شده بود عروسی عموی نیکی هم بود ولی... ترس از شیطنت و بهانه گیری بچه ها مانع از این میشد که بتونم درست فکر کنم بابای نیکی هر روز 3 بار حرفش عوض میشد گاه میگفت همگی میریم گاه میگفت تنها میرم گاه میگفت میریم دوروزه برمیگردیم گاهی میگفت نمیریم حقم داشت چند وقتی بود اوضاع خونمون حسابی ریخته بود به هم یبوست شدید نیکی از یه طرف ناسازگاری دوتا بچه از یه طرف حرف گوش ندادناشون ریخت و پاششون ... نمیدونم چرا اوضاع اینقد به نظرم وخیم میومد خانواده پدری نیکی هم خیلی مقرراتی و خیلی مرتب و تمیز هستن هرچند هر وقت ما رفتیم و بچه ها شیطنت کردن ریخت و پاش کردن به روی خودشون نیاوردن ولی...
2 مهر 1394

بهداشت

واسه هر مادری مهمه که بچه اش تمیز و مرتب باشه وقتی نیکی 2-3 سالش بود من خیلی تلاش میکردم مسواک بزنه و کم و بیش میزد ولی من که شل گرفتم دیگه اونم شل کردش نه وقتم اجازه میداد نه حوصله ام میگرفت که بایستم کنارش و  یک ساعت باهاش کل بندازم  نیکان کوچیک بود و اونم میومد تو حموم و کلی گرفتاری داشتیم 3 تایی خیلی دوست داشتم موهاش رو شونه کنم و گیره بزنم یا تل یا ببندم ولی اجازه نمیداد دوست نداشت به موهاش دست بزنم اکثر مهمونیا و تو عکسا هم موهاش همین حالت عادی خودش رو داشت بدون شونه اما الان دیگه قضیه فرق میکنه بیدار میشه بعد دستشویی و دست و رو شستن حتما باید لباسش رو عوض کنه و به قول خودش دخترونه بپوشه(چون من اصرار دارم شب...
2 مرداد 1394

یه ظهر تابستونی

گاهی وقتا آدم رویا پردازی میکنه میره تو یه عالم دیگه میگه بچه دار میشم کلی زندگیم حال میاد کلی عشق میکنم لباسای رنگارنگ تنش میکنم چیلیک چیلیک عکس میندازم ازش میبرمش پارک با هم میدویم با هم قدم میزنیم با هم میخندیم و کلی فکرای رنگارنگ همه اینا هست واقعا بچه زندگی آدم رو رنگی میکنه ولی در کنار همه اینا واقعیت هایی هم هست که فقط و فقط یه مادر میفهمه  مثل داستان خوابیدن حالا بگذریم از بعضی بچه ها که مثل فیلما سر ساعت میخوابن و راحت و مودبانه بیدار میشن و دردسری واسه والدینشون ندارن ظهر تابستونه و دلم میخواد بخوابم خواب چشمام رو گرفته ، بابا داوود هم همینطور با بچه ها حرف میزنم و میگم فقط و فقط نیم ساعت اجازه بدید من چشم...
1 مرداد 1394

عید فطر

امسال ماه رمضون تو اوج گرمای تیر بود واقعا تو این گرما استقامت میخواد که یکی روزه هاش رو بگیره عید افتاده به شنبه و یکشنبه هم تعطیل کردن پس خیلیا از گرمای تهران فرار کردن و رفتن شهرستان داوود زیاد مایل نبود ولی به خاطر من و بچه ها قبول کرد که بریم ابهر عزیز اینا 3 شنبه رفته بودن 5شنبه ما راه افتادیم هم گرم بود هم راه بندون خیلی راه واسمون طولانی شد ولی ارزشش رو داشت 5 ساعت طول کشید ولی هوای خنک اونجا کلی بهمون حال داد واقغا خستگی از تنمون به در کرد شبش رفتیم باغ عمه ماهرخ. باغ قشنگی دارن سرسبز و دیدنی یه خونه دوطبقه ساختن با یه حیاط بزرگ همین حیاط به همه چی میارزه که بچه ها تو خاک و خل نیستن من کلی ذوق میکردم که بچه ها دارن...
30 تير 1394

رمضون 94

ماه رمضون امسالم اومد و رفت امسال ما 4 نفری سر سفره افطار بودیم خدا رو شکر هر چند سفره ها مون شبیه بقیه نیست . یه وقتایی بچه ها با هم نمیسازن. یا نیکی ساکته نیکان دست میبره تو بشقاب نیکی و جمگ جهانی شروع میشه یا نیکان سفره رو میکشه یا سیره و قصد خوردن نداره مردم آزاری میکنه و هی از رو سفره راه میره گاهی سر کانال تلوزیون بین نیکی و باباش دعوا میشه گاهی هر دوشون به من لم میدن و منتظرن من قاشق قاشق دهنشون بذارم گاهی هم همین اتفاق واسه باباشون میفته و دوست دارن بابا بهشون غذا بده گاهی یچه ها دوست دارن همجنان بازی کنن و نمیان سر سفره و ما میشیم دو نفر و کلی سعی میکنیم قدر این لحظات رو که خیلی طولانی نیست بدونیم کم پیش میاد...
30 تير 1394

خواهر و برادری

یه وقتایی نیکی و نیکان دعوا میکنند و نیکی زورش میچربه من ناراحت میشم جداشون میکنم گاهی مجبورم سرشون داد بزنم و گاهی مجبور میشم وسایلی رو که سرش دعوا میکنن بردارم و بالا بذارم دستشون نرسه ولی باز هم اونقدر هم رو دوست دارن مخصوصا مخصوصا نیکان که از نیکی نمیتونه جدا شه باز به هم میچسبن نیکان هیچ چیزی رو نمیخوره مگر اینکه سهم نیکی رو هم بهش بده تنها خونه نمیمونه وقتی نیکی بیرونه یا پیش دوستاش یا خونه عزیز خودش رو به هر دری میزنه تا به نیکی برسه اونقدر بد قلقلی میکنه که مجبور بشم ببرمش پیش نیکی نیکی یه وقتایی لج میکنه و جوابش رو نمیده و نیکان اونقدر با خونسردی هی ن ن صدا میکنه تا مجبور بشه جواب بده یه وقتایی از دست من غذا نمیخور...
10 خرداد 1394

ابهر

بعد از ماجرای دندون نیکی 2-3 روزی رفتیم ابهر خیلی خوش گذشت باغ رفتیم پارک رفتیم و چرخیدیم نیکی و نیکان حسابی بازی کردن و آتیش سوزوندن ماجرای دندون نیکی هم فراموش شد هر چند یه بار وقتی با باباجی شوخی میکرد دندونش خون افتاد ولی اونم زود فراموش شد مامان و بابای عزیز و دوست داشتنی ام دوستتون دارم و به خاطر اینهمه شادی که واسه بچه های من می آفرینید متشکرم
10 خرداد 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد