نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

اینم یه جورشه

کدوم مامان رفته دستشویی و حموم دیگه برنگشته که همه بچه ها نگران این موضوع هستن فک کنم تا اینا بزرگ شن من کلیه درد بگیرم بسکه دنبال من گریه میکنن ای بابا باید اونقد صب کنم تا یکی به دادم برسه آخه اینم شد دغدغه؟؟؟
20 آبان 1393

دغدغه

یکی از دغدغه های من رفتن نیکی به دستشوییه نیکی هنوز دوست داره بره توالت فرنگی خودش که تو حمومه یعنی به عبارتی از کاسه توالت ایرانی میترسه میگه مامان میفتم توش چند ماه اخیر نیکی دچار یوبوست شده مجبورم واسه اینکه ترسش بریزه از مسهل استفاده کنم و وقتی هم که میره دستشویی پیشش بشینم و گاهی میگه مامان سرم رو با دستت بگیر اینجوری احساس امنیت بهش میده شاید هم دلگرم میشه تو گوشش پچ پچ میکنم قربون صدقه میرم میخندونمش تا راحت تموم شه و خب طبعا نیکان دوست داره هر جا ما باشیم دنبالمون بیاد وقتی باباش هست من خیالم راحته بابایی سرگرمش میکنه تا ما بریم و بیایم اما وقتی نیست من عزا میگیرم نیکان دنبالمون میاد اگه در حموم رو ببندم پشت در گریه...
20 آبان 1393

دست و پاشونم طلاست این بچه ها

بچه ها عشق مامان و بابا هستن گاهی میشینم پیششون بی بهونه بوسشون میکنم سرتا پاشون رو همه چاشون واسم شیرینه این شاهکار خلقت رو باید بوسید و شکر کرد تمام سرمایه و هستی ما هستن قدیما بچه ها لطف مادر و پدر رو میفهمیدن  نمیدونم شایدم من فکر میکردم که میدونن و وظیفه نیست الان کم کم همه چی میشه وظیفه طوری شده گاهی نیکی پاش رو میاره بالا میگه مامان بوسش کن ولی عاشششششق همین کاراتونم عزیزیییییزم نیکان هم یاد گرفته بلا جدیدا میزنه قدش(دستش رو میاره بالا که بزنیم به هم و ریسه میره از خنده) یا دستش رو میاره جلو و دست میده قشنگ بای بای میکنه بوس میکنه اما از دور چشمک میزنه به طریقه خودش (دوتا چشمش رو میبنده) فوت...
7 مهر 1393

آدم های متفاوت خانه ما

ما یک خانواده 4 نفری هستیم با انواع و اقسام سلیقه ها در نوع پوشش و خوردن و خوابیدن و مابقی زندگی کلا در خونه ما همه با هم متفاوتن من نمیدونم چه سریه که ما رو در کنار هم نگه داشته بابا داوود خیلی به فست فود و غذاهای صنعتی علاقه داره بادمجون  و کله پاچه و گوشت و مخصوصا گوسفندی چربی دار و... دوست نداره استنبولی و عدس پلو و اینجور غذاهای پلویی رو هر چند ماه یه وعده میخوره من برعکس بابایی همه چی میخورم و کلا غذا دوست دارم و از سفره ایرانی و سالم لذت میبرم نیکی کم غذا و بیشتر اوقات بدغذاست بیشتر برنج ساده با ماست میل میفرمایند نیکان فعلا در ریف شیرخواران طبقه بندی میشه و شیره وجود مامان جونش رو میل میکنن غذا و سوپ هم اگه باب می...
3 مهر 1393

اندر احوال این روزا

هوا گرمه پای نیکان رو که تو گچ میبینم دلم میگیره خیلی صبوره که دم نمیزنه گاهی کلافه است و نق میزنه میچرخونمش یا باهاش بازی میکنم ساکت میشه با خودم میگم نمیدونم درد داره سنگینه یا عرق کرده و میخاره هر چی هست خیلی اذیتمون نمیکنه هر چند هواش رو هم داریم بعد دو هفته بردیمش دکتری که گچ گرفته کلی پول آژانس دادیم و معطل شدیم واسه عکس و نوبت دهی نوبتمون شده با یه نگاه میگه باید 4 هفته دیگه هم بمونه بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد اونجا هم اونقد بچه ها رو آورده بودن با حال خیلی بدتر از نیکان که دلم گرفت واسشون هم خودشون عذاب میکشیدن هم پدرو مادر یکیشون تو حموم سرخورده بود و یکیشون رختخوابا رو انداخته بود رو خودش. خلاصه آدم درد خودش یادش میره بازم زی...
12 شهريور 1393

روز دختر مبارک

وجود عزیز تو خانواده ما برابره شادی و شور و شیطونیه ماشاله همیشه پرانرژی و خندونه اونقدی که تو مهمونیا و عروسیا شیطنت و رقص میکنه دخترای به سن من نمیکنن خدا همیشه سلامتی و شادی بهش بده روز 5شنبه هم یا یه دنیا شادی و سرو صدا اومد خونمون واسه نیکی کیک خریده بود به مناسبت روز دختر- تولد حضرت معصومه(س) تازه یه تلفن زنگ دار و چرخ دار واسه نیکان هم گرفته بود طفلی از ترسش گفت اینم واسه نیکیه نیکی اجازه نمیداد نیکان بهش دست بزنه ولی بعدا بهش میگفت اجازه میدم یه کم بازی کنی خلاصه یک بعدازظهر رنگی واسمون رقم خورد با وجود مامان و بابای عزیزم خوشحالم که خانواده گرم و مهربونی دارم که همیشه پشت هم هستیم دوستتون دارم با همه وجودم...
10 شهريور 1393

تظاهرات دو نفره اما کارساز

یادم رفت بگم 5شنبه که از خونه ندا برگشتیم رفتیم خونه عزیز پسرعمه من دیالیزی بود و خدا رو شکر همون 5شنبه براش یه کلیه پیدا شده بود و پیوند زده بودن وقتی اومدیم خونه عزیز شوهر عمه و پسرعمه بزرگم اونجا بودن نیکی کلی باهاشون شوخی و بازی کرد رفتن ملاقات و دوباره برگشتن ساعت 11 شب بود اونا هم خسته این دوتا بچه به قدری شیطونی کردن به قول بابام تظاهرات میکردن نیکان بیقرار بود و هی بغل میخواست بابام بغلش میکرد نیکی گریه میکرد منم بغل کن بابام طفلی دوتاییشون رو تو بغل میچرخوند باهاشون بازی میکرد و اینام ریسه رفته بودن از خنده ساعت نزدیک 2 شب نیکی خانم رضایت داد و خوابید صبح مهمونا رفتن بیمارستان و برنگشتن گفتن بابا این بچه ها خیلی شیطونن و تظ...
21 مرداد 1393

تعطیلی عید فطر

تعطیلات عید فطر امسال افتاده بود به 3 شنبه و 4شنبه خب معلوم بود که کل هفته میره تو تعطیلی 4 شنبه شال و کلاه کردیم و زدیم به جاده شمال البته از قبل برنامه ریزی شده بود از طرف اداره داوود ویلا گرفته بودیم تو بیشه کلا یه خرده جاده شلوغ بود ولی خب چاره نبود ساعت 2 بعداز ظهر رسیدیم و ناهار کباب زدیم و خوابیدیم وااااای خیلی هوا عالی بود تمیز و خنک دریا آروم و آبی زلال زلال کلی کیف کردیم از همه بهتر اینکه هم کولر گازی داشتیم هم اینکه پنجره اتاق خواب رو به دریا بود و صدای آرومش آدم رو میبرد به رویا بچه ها کلی کیف کردن هر دقیقه تو شن ها بودن و میدویدن تو حموم خلاصه این 3 روز جزو عمرمون حساب نشد روزا نیکی رو میبردم استخر تم...
21 مرداد 1393

عصر روز شنبه در نبود بابایی

از پایین بلوک اومدیم نیکی خاک خالیه . بس که خاک بازی کرده بهش میگم مستقیم برو حموم تا من بیام من من میکنه و نمیره میبرم نیکان رو روی تخت میخوابونم تا بیام نیکی دستش رو به همه جای خونه مالیده میبرمش حموم طبق معمول شروع میکنه آب بازی و من خودم رو مشغول میکنم تا یه کم نیکی بازی کنه صدای گریه نیکان بلند میشه سریع بلند میشم میگم تو آب بازی کن تا من برگردم حوله رو به خودم میپیچم میرم به نیکان شیر بدم که بخوابه نیکی داد میزنه مامان من تنها موندم مامان منو تنها گذاشتی میگم یواش بذار بخوابه تا بیام چند لحظه بعد که نیکان چشمش گرم میشه نیکی صدا میکنه مامان پی پی دارم مامان بیا پیشم مامان منو تنها گذاشتی دیگه فایده نداره خواب نیکان پریده و د...
21 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد