نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

وقتی نیکی ساکته

تو خونه امون نمیدن وقتی هم که نیکی ساکته یعنی داره پتوش رو میماله صورتش و انگشت شصتش رو میمکه که من خیلی اذیت میشم ترجیح میدم شیطونی کنه اما ساکت نشینه تلوزیون ببینه و پتوش رو بغل کنه اونوقت تازه کار نیکان شرو میشه میره باهاش کلنحار میره میره رو پاهای نیکی انگولک میکنه که اون بیاد باهاش بازی کنه نیکی هم دادش میره هوا  بعد مجبور میشم هی جداشون کنم که واقعا سخته عین دوقطب غیر همنام آهنربا به هم میچسبن اونروز به خاطر اینکه هی مجبور نشم جداشون کنم و دعوا کنم آوردمشوندم در. و. گفتم بیاید اینجا رو بشوریم کلی کیف کردن و آب بازی کردن و الکی جارو زدن دیدم هوا ابریه و اینام کلی خیس شدن آوردمشون خونه بردم حمام و شستمشون بعدشم باد و طوفان...
17 ارديبهشت 1394

وقتی بیخوابی میزنه سرشون

ساعت 11 و نیم شبه من کلافه شدم از دست این بچه ها اومدم رو تخت دراز کشیدم باباداوود مشوولیت خطیر خواب کردن بچه ها رو گردن گرفته اول صدای لالایی میومد که از گوشی بابا پخش میشد بعد صدای چند تا کلیپ که واسشون گذاشت حالا صدای خنده و شوخی میاد نه مثل اینکه بابا هم نتونست دعواشون کرد حالا دیگه صدای بابا نمیاد فقط صدای نیکیه که داره با نیکان شوخی میکنه و میخنده تلاشهای ما نافرجام موند و داوودم به خنده افتاد داوود ترجیح داد واسشون کلیپ دوباره بذاره نه امشب از خواب خبری نیست تا گزارشی دیگر بدرود
15 ارديبهشت 1394

روزای بهاری

هوا خوب شده درسته یه روزایی یه کم سرد میشه اما واقعا خوشحالم که حداقل از سوز زمستون و پاییز اومدیم بیرون که بچه ها و مامانا یه کم نفس تازه کنن از بس که امسال این بچه های من سرما خوردن و ضعیف شدن هوای بهاری تهران خیلی دوام نداره زود جاش رو میده به گرمای تابستون اما از همین فرصت کم هم ما نهایت استفاده رو میکنیم یکی از خوبیای خونه ما اینه که در ورودی رو باز میکنیم یه راهروی دراز داریم که 4 واحد در راستای هم هستن و این فرصت خوبیه واسه بدو بدو بازی بچه ها صبح که بیدار میشن اول از همه نیکان دم در واستاده که در رو باز کنم بره بیرون هر چی میگم بیا پوشکت رو عوض کنم بیا صبحونه بخور گوش نمیده فقط لباس منو میکشه که بیا در رو باز کن کنار د...
30 فروردين 1394

خوابشون

خیلی دوست داشتم که هر دوشون اتاق مستقل داشته باشن نمیدونم شاید یه روزی تونستیم این کار رو واسشون انجام بدیم ولی فعلا به همین هم راضیم که یه اتاق جدا دارن که با هم توش بخوابن الان دیگه تقریبا با هم میخوابن ولی واسه من سخته که جاشون رو میندازم بینشون دراز میکشم ساکتشون میکنم لالایی میخونم تا بخوابن معمولا من زودتر خوابم میبره از اونا پون تا اونا بخوابن یه ساعتی زمان میبره مخصوصا نیکی که نمیخوابه بعدش من بیدار شم و برم سرجام بخوابم میشه ساعت حدود 12 تا صبح هم یه بار نیکی میره دستشویی یه بار نیکان آب میخواد یه بار آبِ میخواد یه بار خوابشو میپره و.... شد ساعت 8 هر دو بیدار میشن تازه اگه نیکی نخواد بره مهد عزیزای دلم با همه اینا با...
12 فروردين 1394

ماجراهایی داریم ما...

جدیدا نیکی علاقه مند به تلوزیون شده البته گاهی بد نیستا چون سرگرم میشه و از جنگ بین خواهر و برادر خبری نیست ولی نیکان ناقلا هی میره تلوزیون رو خاموش میکنه و جنگ شرو میشه حالا کلی باید سر نیکان رو گرم کنیم که این اتفاق نیفته نیکی بهم میگه مامان ببر نیکان رو تو آشپزخونه گرم کن (منظورش همون سرگرم هستش) تا من کارتون ببینم _____ یه بار فیلم فرشته ها با هم میآیند رو گذاشتیم و دیدیم داستانش از این قراره که خانم یه آقای روحانی باردار میشه 3 قلو یه کم از دوران بارداریش نشون میده بعدش میره بیمارستان و با 3 تا نی نی دختر میاد خونه یه کم هم از مشکلات 3 قلویی نشون میده که با هم گریه میکنند و شیرمیخورند و... خلاصه دختر ما عاشق این فیلم ش...
12 فروردين 1394

18 ماهگی نیکان و 4شنبه سوری

الهی من بگردم دور این پسری که اینقدر آقاست روز 26 اسفند ماه 18 ماهگی نیکان تموم شد بردمش واکسن بزنه باباش اومد خونه ما رو برد اول مهدکودک نیکی عیدی خانم مدیرشون رو دادم و باهاش تسویه کردم بعدش رفتیم بهداشت نیکی پیش باباش موند و من بردمش یه کم گریه کرد اما خدا رو شکر خیلی خوب بود قد و وزنش هم خوب بود روز 3 شنبه بود و شبش 4شنبه سوری شب باباش باید جایی میرفت از 7 رفت و ما تنها شدیم یه کم رفتیم پیش خاله ندا بعدش رفتیم پایین بلوک که آتیش روشن کرده بودن خیلی وقت بود خودم نرفته بودم مراسم 4 شنبه سوری خیلی خوش گذشت هم بچه ها بازی کردن هم با خاله ندا رفتیم یه کم با ماشین دور زدیم و برگشتیم دوباره دیدیم هنوز آتیش برپاست و پسرا دارن میرقصن ...
27 اسفند 1393

مسافرت به ارومیه

رفتیم ارومیه بعد از عید که رفته بودیم خیلی وقت بود میگذشت ودلمون حسابی تنگ شده بود 2هفته اونجا بودیم طاها هم پسر عمو وحید خونه مامانو بود هم کلی با هم بازی کردید هم کلی دعوا کردید اون طفلی خیلی کوتاه میومد فقط در مورد تبلتش حساس بود که از دستش نمیفتاد یه روز هم رفتیم خونه سکینه دختر خاله طاها تبلتش رو به شارژر ما زده بود نیکی لطف کرد همچین کشید و گفت شارژر ماست که جای شارژرش خراب شد و باباداوودمتحمل خسارت شد و رفت داد درستش کردن 2روزی رو هم که خونه عمه میترا بودیم با یاشام خوب بازی کردید البته تو اهل ریخت و پاش اونم حساس دنبال تو میومد جمع میکرد میگفت این اسباب بازی رو جمع کنیم بعد یکی دیگه بیاریم اما کو گوش شنرا تو کار خودت رو میکردی ...
14 دی 1393

خونه خاله مریم

مریم از دوستای دوران دبیرستان منه خیلی اصرار داشت بیاید خونمون بچه هاتونم بیارید و من میگفتم بچه ها اذیت میکنن نمیذارن ما همو خوب ببینیم دیدیم تولدشه تصمیم گرفتیم بریم نیکی رو نذاشتم بره مهد حاضر شدیم راه افتادیم بگذریم که نیکان چه علم شنگه ای به پا کرد که تو ماشین بغل من باشه رفتیم سر راه معصومه و پسرش رو هم سوار کردیم رفتیم تو راه یه کم نیکی و آراد بحث کردن اما به خیر گذشت معصومه کلی خوراکی آورده بود سرگرم شدن اونجا مریم کلی اسباب بازی آورد که بازی کنن اینا همش به هم میپریدن سر اسباب بازی دعوا کردن و کلی بحث و با مداخله معصومه از دعوای بدنی جلوگیری شد ظهر پارسا (پسر مریم که کلاس اوله)از مدرسه اومد کلی خوشحال بود 2 تا یار اوم...
19 آذر 1393

قیافه ما در بعد از ظهرها

دوست دارم یه روزایی طرفای عصر یکی بیاد خونمون حال و روز منو ببینه یا یه عکس بندازن ازم و به عنوان سوال مسابقه بپرسن چه بر سر این زن آمده است؟ حتما جوابای جالبی میدن فقط اونایی که شرایط منو دارن میتونن جواب درست رو بدن دوتابچه از سر و کول من بالا میرن چشمام از بیخوابی سرخ شده موها پریشون لباس کج و کوله نیکان در حال کشیدن لباسم برای خوردن شیر نیکی در حال پریدن رو شکم و پاهام خلاصه تصور کن باباشون هم خواب تازه میگه اینا رو بخوابون سردرد گرفتم از صداشون و قیافه من و قیافه بچه ها قیافه بابا بعدشم انتظار دارن آدم خوش اخلاق باشه قربون صدقه بره شیک و تمیز بپوشه ...
2 آذر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد