پتو
نیکی مشغول بازیه لباساش رو ریختم تو ماشین یه جوری که متوجه نشه پتوش رو هم انداختم تو ماشین لباسشویی حالا خیالم راحته دارن شسته میشن. نیکی خسته میشه هر چقدر باهاش بازی میکنم جواب نمیده مثل اینکه گرسنه هم هست هی میگه هام میگم بشین برم برات هام بیارم . میرم آشپزخونه تا براش میوه بشورم سربرگردوندم دیدم اومده تو آشپزهپخونه داره لباسشویی رو نگاه میکنه زودی بغلش میکنم که ببرمش اما اتفاقی که نباید میفتاد ،افتاد. چشمش به پتوش افتاد حالا هی جیغ و داد که اینو اینو یعنی چتوی منه بده بهم اونم اون تو داره میچرخه
با گریه بغلش میکنم و کلی راه میبرمش و به خال میزنگم که باهاش جرف بزنه تا یادش بره . اولش خیلی بداخلاق شد اما بعد هوا آفتابی شد و یادش رفت دیگه جرات نمیکردم برم تو آشپزخونه درش بارم چون خیس خیس ازم میقاپید تجربه اش رو داشتم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی