نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

عشق زندگی

عروسی مهسا(دخترعمه)

1391/7/23 8:03
نویسنده : آرزو
2,085 بازدید
اشتراک گذاری

به به عروسی عروسی

شنبه 13 مهر کارامون رو کردیم و عصر ساعت 4 راه افتادیم تا ابهر 230کیلومتر راه هستش و ما معمولا 2ساعت و نیم میرسیم اما از تهران تا کرج به قدری ترافیک بود که قدم به قدم رفتیم و خیلی خستمون کرد ساعت 8و نیم رسیدیم

تو  مسیر همه حوصلشون سر رفته بود و دنبال یه تفریح میگشتن نیکی سرش رو از پنجره آورده بود بیرون و با همه ماشینا دالی میکرد کلی راننده باهاش دوست شده بودن و هی صداش میکردن ادا درمیاوردن تا نیکی رو بخندونن

لباسامون رو عوض کردیم و رفتیم خونه عمه شام خوردیم و رفتتیم طبقه پایین که حنا بندون مهسا بود شب خوبی بود و ساعت12 ما اومدیم چون نیکی خوابش میومدولی مراسم همچنان ادامه داشت

فردا هم صبح یه دوری زدیم و یه سر به خاله زدیم

بعد ناهار نیکی و باباجان رفتن باغ و با هاپو بازی کرد بابا میگفت رفته بود بغلش کرده بود خوب دیگه بچه ام نترسه

عصری آماده شدیم نیکی آخرین نفر بود که لباس میپوشید چون لاک رو گرفته بود و تمام صورت و بدنش رو لاکی کرده بود و از طرفی لباسش عروس بود گفتم خسته میشه

ولی بعد از پوشیدن کلی ذوق میکرد همیشه تلش رو در میاورد ولی این بار از ذوقش نگهش داشت تازه به فرم خودش هم میزد

 

عروسی هم خیلی خیلی خوب بود نیکی کلی تو سالن بازی کرد و یه آب نما بود همش داشت آب بازی میکرد با آب اون صورت و گردنش رو میشست کل لباسش خیس شده بود

حمله به جایگاه عروس و داماد

میدونی معتقدم وقت غذا خودتو نباید درگیر تشریفات کنی راحت باش و از خوردنت لذت ببر(البته اگه این دوربین بذاره)

 

بعدش یه دستمال کاغذی آوردم که صورتش رو خشک کنم  گفتم این کثیف شده ببر بنداز آشغالی

اونم رفت و انداخت بعدش هی دستمال بر میداشت و هی مینداخت آشغالی یا دستمال های رو زمین رو مینداخت . سطل آشغالش پدالی بود تازه یاد گرفته(خودش یاد گرفته کسی بهش یاد نداد) ذوق داشت هی اون سطل رو باز و بسته کنه

شب هم بعد سالن تو خونه داماد برنامه داشتن ما هم دنبال ماشین عروس رفتیم نیکی هم دستمال به دست از پنجره بیرون هو هو میکرد و کلی خوشحال بود

خونه داماد برنامشون خیلی خوب بود اما باز نیکی خوابش گرفت و من زودتر از بقیه اومدم

صبح هم سعت 8 صبح به مقصد تهران راه افتادیم و 10ونیم رسیدیم

جای همه خالی خیلی خوش گذشت

این اولین سفر با صندلی ماشین بود نیکی خیلی دوسش داشت و زودی میرفت توش مینشست و دستاش رو از کمربندش رد میکرد خیلی خوشحالم از اینکه توش راحته و با اطمینان سفر میریم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله اتو
25 مهر 91 13:33
قربونت برم من وقتی میگیم عروسی یا تولد میگه هوهو هوهو
فرزانه (زن دایی)
27 مهر 91 8:10
عکس دومی چه خوب شده،باورم نمیشه واسه عکس نیکی صاف وایستاده!!! -نیکی قبل عروسی مامانت گفت:کاش نیکی لباسشو کثیف نکنه!!! وقتی رسیدیم عروسیو تو اون آبنما رو دیدی و کله تو کردی توش و همه لباساتو خیس کردی،حرف مامانتو بهش یادآوری کردم اونم گفت : من گفتم کاش دیر کثیف کنه لباساشو،چون میدونستم آخرش کثیف میکنه!!! : D شیطون منی دیگه!!!
مریم محسن مهران
18 آذر 91 15:53
سلام.با مامان و محسن و مهران نشستیم و بعضی از قسمت هاشو خوندیم.خیلی خوب و با حوصله توضیح دادی.واقعا خسته نباشی!
خیلی قشنگ بود امیدوارم روزی برسه که خودش برا بچه اش اینجوری درست کنه(مهران)
خوب بید(محسن)
91/9/18


وااااای کلی خوشحالم کردید
ممنون از حوصله ای که کردید
امیدواوم شما هم همیشه موفق و شاد یاشید
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد