ماجراهایی داریم ما...
جدیدا نیکی علاقه مند به تلوزیون شده البته گاهی بد نیستا چون سرگرم میشه و از جنگ بین خواهر و برادر خبری نیست ولی نیکان ناقلا هی میره تلوزیون رو خاموش میکنه و جنگ شرو میشه
حالا کلی باید سر نیکان رو گرم کنیم که این اتفاق نیفته
نیکی بهم میگه مامان ببر نیکان رو تو آشپزخونه گرم کن (منظورش همون سرگرم هستش) تا من کارتون ببینم
_____
یه بار فیلم فرشته ها با هم میآیند رو گذاشتیم و دیدیم
داستانش از این قراره که خانم یه آقای روحانی باردار میشه 3 قلو یه کم از دوران بارداریش نشون میده بعدش میره بیمارستان و با 3 تا نی نی دختر میاد خونه یه کم هم از مشکلات 3 قلویی نشون میده که با هم گریه میکنند و شیرمیخورند و...
خلاصه دختر ما عاشق این فیلم شده هر دقیقه میگه مامان اون خانمه که دلش درد میگیره میره دکتر تو بیمارستان 3 تا بچه از دنیا میاره مثل تو که رفتی بیمارستان نیکانو از دنیا آوردی رو بذار
خب فیلم تم بچگونه نداره اما واردار میشم گاهی براش بذار که ببینه
یه شب بیخوابی به سرش زده بود تقریبا مثل همیشه میگم برو بازی کن یا تو جات دراز بکش میگه دراز بکشم فشارم میره بالا یازی کنم فشارم میره پایین اما اگه اون فیلمه رو (دوباره توضیح میده که خانمه دلش....) بذاری فشارم میره تو کمرم خوب میشم بعدش که تموم شد نمیگم لالایی بخون خودم برای خودم لالایی میخونم و میخوابم
-----------
نمیدونم چرا بچه هام اینقدر کم خوابن
قبلا نیکان شیر میخورد زیر سینه خوابش میبرد الان که از شیر گرفتمش تا نخواد نمیخوابه تقریبا 8 صبح بیدار میشه و ساعت 5-6 بعداز ظهر میره تو کما به مدت تقریبا 2 ساعت بیدار که شد رفت ساعت 11 شب
البته اینا در مواقعی هستش که خونه ایم مهمون باشه یا مهمونی بریم قضیه کلا عوض میشه حداکثر تلاششون رو میکنن که نخوابن
نیکی هم معمولا 8 بیدار میشه غیر از الان که عید شده و حدود 9ونیم یا 10 بیدار میشه و رفت دیگه 12 شب بخوابه
آخه اینم شد زندگی که من نمیتونم به هیچ کار و زندگیم نمیرسم