نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق زندگی

یه ظهر تابستونی

گاهی وقتا آدم رویا پردازی میکنه میره تو یه عالم دیگه میگه بچه دار میشم کلی زندگیم حال میاد کلی عشق میکنم لباسای رنگارنگ تنش میکنم چیلیک چیلیک عکس میندازم ازش میبرمش پارک با هم میدویم با هم قدم میزنیم با هم میخندیم و کلی فکرای رنگارنگ همه اینا هست واقعا بچه زندگی آدم رو رنگی میکنه ولی در کنار همه اینا واقعیت هایی هم هست که فقط و فقط یه مادر میفهمه  مثل داستان خوابیدن حالا بگذریم از بعضی بچه ها که مثل فیلما سر ساعت میخوابن و راحت و مودبانه بیدار میشن و دردسری واسه والدینشون ندارن ظهر تابستونه و دلم میخواد بخوابم خواب چشمام رو گرفته ، بابا داوود هم همینطور با بچه ها حرف میزنم و میگم فقط و فقط نیم ساعت اجازه بدید من چشم...
1 مرداد 1394

عید فطر

امسال ماه رمضون تو اوج گرمای تیر بود واقعا تو این گرما استقامت میخواد که یکی روزه هاش رو بگیره عید افتاده به شنبه و یکشنبه هم تعطیل کردن پس خیلیا از گرمای تهران فرار کردن و رفتن شهرستان داوود زیاد مایل نبود ولی به خاطر من و بچه ها قبول کرد که بریم ابهر عزیز اینا 3 شنبه رفته بودن 5شنبه ما راه افتادیم هم گرم بود هم راه بندون خیلی راه واسمون طولانی شد ولی ارزشش رو داشت 5 ساعت طول کشید ولی هوای خنک اونجا کلی بهمون حال داد واقغا خستگی از تنمون به در کرد شبش رفتیم باغ عمه ماهرخ. باغ قشنگی دارن سرسبز و دیدنی یه خونه دوطبقه ساختن با یه حیاط بزرگ همین حیاط به همه چی میارزه که بچه ها تو خاک و خل نیستن من کلی ذوق میکردم که بچه ها دارن...
30 تير 1394

رمضون 94

ماه رمضون امسالم اومد و رفت امسال ما 4 نفری سر سفره افطار بودیم خدا رو شکر هر چند سفره ها مون شبیه بقیه نیست . یه وقتایی بچه ها با هم نمیسازن. یا نیکی ساکته نیکان دست میبره تو بشقاب نیکی و جمگ جهانی شروع میشه یا نیکان سفره رو میکشه یا سیره و قصد خوردن نداره مردم آزاری میکنه و هی از رو سفره راه میره گاهی سر کانال تلوزیون بین نیکی و باباش دعوا میشه گاهی هر دوشون به من لم میدن و منتظرن من قاشق قاشق دهنشون بذارم گاهی هم همین اتفاق واسه باباشون میفته و دوست دارن بابا بهشون غذا بده گاهی یچه ها دوست دارن همجنان بازی کنن و نمیان سر سفره و ما میشیم دو نفر و کلی سعی میکنیم قدر این لحظات رو که خیلی طولانی نیست بدونیم کم پیش میاد...
30 تير 1394

بزرگی به سن و سال نیست

نیکی رو بهار رو بردیم استخر خیلی دوست داشتن و با هم بازی کردن تصمیم گرفتیم حداقل هفته ای یکبار ببریمشون موقع برگشت سر وسط نشستن تو ماشین دعواشون شد چه دعوایی بهار قبلا خیلی آروم بود ولی چنان موهای نیکی رو میکشید که من بغضم گرفت و گفتیم دیگه نمیایم رسیدیم خونه از آسانسور پیاده نشده نیکی گفت من میرم خونه بهار من ناراحت بودم گفتم نه و دیدیم فایده نداره و رفت شب به مامان بهار میگم از خودم خجالت کشیدم اگه من حای نیکی بودم شاید با بهار قهر میکردم خیلی بدجور نیکی رو زد ولی چه زود فراموششون شد و با هم دوست شدن خوش به حالشون
10 خرداد 1394

خواهر و برادری

یه وقتایی نیکی و نیکان دعوا میکنند و نیکی زورش میچربه من ناراحت میشم جداشون میکنم گاهی مجبورم سرشون داد بزنم و گاهی مجبور میشم وسایلی رو که سرش دعوا میکنن بردارم و بالا بذارم دستشون نرسه ولی باز هم اونقدر هم رو دوست دارن مخصوصا مخصوصا نیکان که از نیکی نمیتونه جدا شه باز به هم میچسبن نیکان هیچ چیزی رو نمیخوره مگر اینکه سهم نیکی رو هم بهش بده تنها خونه نمیمونه وقتی نیکی بیرونه یا پیش دوستاش یا خونه عزیز خودش رو به هر دری میزنه تا به نیکی برسه اونقدر بد قلقلی میکنه که مجبور بشم ببرمش پیش نیکی نیکی یه وقتایی لج میکنه و جوابش رو نمیده و نیکان اونقدر با خونسردی هی ن ن صدا میکنه تا مجبور بشه جواب بده یه وقتایی از دست من غذا نمیخور...
10 خرداد 1394

تولد نیکی

دارم غذا درست میکنم که در میزنن در رو باز کردم 4 تا از بچه های همسایمون هستن - سلام  خاله تولد ساعت چنده؟ - سلام تولد چی؟ - نیکی گفته امروز تولدشه - نه بچه ها تولد نیکی زمستونه .نیکی بیا ببین بچه ها چی میگن نیکی اومد و خیلی خونسرد گفت بچه ها من گفتم دها (دعا) کنید برف بیاد تولدم میشه امروز که برف نیومد دعا کنید زود برف بیاد تولدم بیاید من بچه ها نیکی   ...
10 خرداد 1394

ابهر

بعد از ماجرای دندون نیکی 2-3 روزی رفتیم ابهر خیلی خوش گذشت باغ رفتیم پارک رفتیم و چرخیدیم نیکی و نیکان حسابی بازی کردن و آتیش سوزوندن ماجرای دندون نیکی هم فراموش شد هر چند یه بار وقتی با باباجی شوخی میکرد دندونش خون افتاد ولی اونم زود فراموش شد مامان و بابای عزیز و دوست داشتنی ام دوستتون دارم و به خاطر اینهمه شادی که واسه بچه های من می آفرینید متشکرم
10 خرداد 1394

دندون نیکی

صبح که میشه این بچه ها انگار تو جهنم هستن و میخوان فرار کنن کافیه من برای کاری در خونه رو باز کنم دیگه نمیتونم این دو تا ووروجک رو بیارم تو خونه ماشاله پر انرژی و پر جنب و جوش از کار خونه و خودم باید بزنم دنبالشون راه بیفتم تو راهروی طبقات نیکی خیلی علاقه داره خوش تیپ باشه و وسایلش رو به دوستاش نشون بده و هر کاری میکنم بالاخره قایمکی هم که شده وسایلش رو میبره بیرون اونروز با کفشای رو فرشی رفته بود بیرون خیلی بهش گفتم که هر کفشی واسه یه جا مناسبه گوش نمیده که نمیده من کارهام رو کردم و غذام رو گذاشتم خونه رو مرتب کردم در همه این مدت هم هی بهشون سر میزدم نیکان اومد خونه دستش خوراکی دادم و از اونجایی که نیکان تک خور نیست و هر چیزی رو...
10 خرداد 1394

ادبیات به سبک نیکان

گاگو  = چاقو گگیgegi  = قیچی ن ن nene = نیکی د da  = کفش یا دمپایی دبدو dabdoo = پتو آب abe = شیر تو شیشه دوغ = دوغ یا نوشابه یا شربت به عبارتی نوشیدنی به غیر از آب لله lele = ژله پله و پله برقی رو هم نقریبا مثل ژله تلفظ میکنه و پول و پایین بلوک  رو هم یه جور تلفظ میکنه = بولو بولو بی بی = کیوی پی پی = همون پی پی بولی = بلیز یعنس لباس یپوشیم بریم بیرون که عمدتا بیرون به معنی خونه عزیز هستش کلا به نظرم نیکان بچه باهوشیه الان که یکسال و 9 ماهشه تقریبا بیشتر کلمات رو هم آوایی میکنه و با زبون بی زبونیش میفهمونه کلمه هایی مثل تاب و مامان و بابا و عزیز و نون و ...
10 خرداد 1394

تولد 4 سالگی امیرعلی

تولد امیرعلی ما رو دعوت کردن من موندم دوتاشون رو چجوری ببرم نیکان ساکته و علاقه به جشن داره خیلی دوس دارم ببرمش نیکی هم رابطه اش با بچه ها خوبه و خب امیرعلی هم همسنشه دوست دارم باشه تو جشن و کنار همسناش اما یه کم غرغر میکنه و ... در هر صورت دوتاییشون تک تک خوبن اما با هم که بیفتن من حریفشون نمیشم مامانم مثل همیشه به فریادم رسید و گفت نیکان رو بیار نگه دارم با دوتاشون نمیتونی بری حاضرشون کردم نیکی به نیکان میگه تو رو میبریم خونه عزیز من و مامان یه جایی میریم نمیتونم بگم ولی تو میری بهت خیلی خوش بگذره خلاصه رسوندیمش و ما هم رفتیم تولد و برعکس تصورم نیکی خیلی خوب بود اصلا اذیتم نکرد نق نزد و کلی بازی کرد اومدنی کفشاشو با سوفیا عوض کرد و...
17 ارديبهشت 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد