نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق زندگی

سرگرمی از نوع ماشینی

یکی از سرگرمیایی که مجبورم همیشه تو ماشین انجام بدیم تا بچه ها ساکت بشن اینه که هی بهشون میگم ماشینای دیگه رو نگا کنید ببینید کدومشون بچه دارن باهاشون بای بای کنیم بعضی وقتا هم مجبورم الکی بگم بای بای کنید بچه اشون خوابیده و دیده نمیشه ------------ یه بازی دیگه هم اینه که ماشینای بزرگ رو به نیکان نشون میدم و میگم قطار کوچولوست بای بای کن و خیلی جالبه که براش هیجان انگیزه و گاهی جیغ میزنه
13 مهر 1394

دسته گل

فردا میخوایم بریم جشن بچه ها شیطونیشون گل کرده نمیخوابن . هی شوخی میکنن آخرش با دعوا میرن سر جاشون یه کم هم اونجا شوخی میکنن عزیز و باباجی خوابن و من دارم میرم تو کما نیکی یهو میپرسه مامان جشن کیه ؟ میگم جشن علی میگه داماده؟ میگم نه ولی جشنشه به زور بهم میگه که اون داماده و من قبول میکنم شاید که خیالش راحت بشه و بخوابه 5 دقیقه بعد میگه منم عروسم؟ میگم آره بخواب میگه مامان برام دسته گل هم میچینی؟ تو خواب خنده ام میگیره و میگم باشه میچینم و با خیال راحت خوابش میبره
13 مهر 1394

خواب

ساعت 9 و نیم شب، بابا داوود زنگ خواب رو میزنه میگه امشب زودبخوابیم منم که نشسته دارم چرت میزنم نیکی همچنان داره خاله بازی میکنه و هی به من میگه تو همسایه من هستی بیا خونمون ببین من نیستم بهم زنگ بزن با هم تلفنی حرف بزنیم با بی میلی کارایی رو که میگه انجام میده آحرای رنگی جلوم ریخته شده و نیکان میگه برج بساز گاهی واسش برج میسازم و خرابش میکنه گاهی قطار درست میکنم و اون بازی میکنه در آن واحد هم با نیکی بازی میکنم هم با نیکان یه بازی دیگه هم چرت میزنم هم داوود از اتاق خواب داره با من حرف میزنه بابا داوود از اتاق میاد بیرون و میگه جمع کنید بخوابید یهو از جام بلند میشم خوشحال که بازیا تموم شد بچه ها غر میزنن که یه کم دیگه باز...
13 مهر 1394

از پوشک گرفتن نیکان

رفتیم ابهر جشن علی علی پسرعمه منه که رشته داروسازی دانشگاه تهران قبول شده و مامانش واسش جشن گرفته بود یه کم نیکان سرماخوردگی داشت ولی خدا رو شکر تو جشن اذیتمون نکردن و خوش گذشت کشاله پاش (جای کش پوشک) خیلی جوش زده و میسوخت تصمیم گرفتم وقتی اومدیم خونه یه کم باز بذارمش . هوا داره سرد میشه و نمیشه خیلی در و پنجره ها رو باز گذاشت یا فرش شست مامانم هی گفت باشه عید از پوشک بگیری خودمم مردد بودم ولی دلم رو زدم به دریا و گفتم حالا که بازش کردم بذار یه تلاشی بکنم روز اول فقط یه بار تو دستشویی جیش کرد اونم با کلی آب بازی و کلک که در نره بقیه کاراش تو خونه بود باباش هی گفت پوشکش کن من گفتم نه گناه داره پاش سوخته اذیت میشه روز دوم هم ...
13 مهر 1394

آراد و بچه ها

دیروز جمعه بود بابام یه کم حالش بد بود ویروس اومده و کل خوانواده یکی یکی درگیر شدن هفته پیش هم بچه های من درگیر بودن همش حالت تهوع داشتن نیکیان بالا میاورد مات نگاه میکرد ولی نیکی میترسید و گریه میکرد کلی دستمال و سطل و .. پیشش گذاشته بودم از ترس مثلا میخواست به من نزدیک باشه میچسبید بهم و با لباس من خودشو پاک میکرد دیروز چون بابام حوصله نداشت نرفتیم اونجا بچه ها حوصله شون سر رفته بود زنگ زدم با معصومه رفتیم پارک پلیس خیلی خوب بود بچه ها زیاد بازی کردن چشمک گرفتیم یه کم سر پشمک دعوا کردن آخرشم آراد پشمکش رو ریخت زمین و نخورد با نیکان پفک هندی گرفتن خوردن و سوار چرخ وفلک قدیمی ها شدن یاد بچگیم افتادم که نزدیک خونه دایی مامانم ی...
4 مهر 1394

مهر اومد

خیلی دلم میخواست زودتر مهر شروع بشه و نیکی و مهد ثبت نام کنم خودشم دلش تنگ شده بود و هی میگفت کی میرم مهد؟ ولی وقتی واسه ثبت نام رفتم دیدم خییلی رو شهریه ها کشیدن و راستش نمیصرفه واسم اینقدر هزینه کنم پشیمون شدم ولی باز گفتم فعلا یه کلاسی ببرمش تا ببینم خدا چی میخواد  
4 مهر 1394

تولد نیکان

تولد نیکان 26 شهریور هستش امسال مصادف شد با عروسی پسرعمه ام جواد که شب عروسی به افتخار نیکان عزیز آهنگ تولد مبارک رو زدن و همه رقصیدن و کلی کلی کلی خوشحال شدیم عزیز دلم همیشه خندون باشی وااای نمیدونم چرا یهو یاد قیافه قهر کرده ات افتادم لب و لوچه آویزون اخم کرده دست به سینه روشم میکنه یه طرف دیگه واااای اونقد خوردنی میشی که نگو گاهی دلم میخواد قورتت بدم آلوچه من که اینقد آبولو(آلبالو) دوست داری چند روز بعد همینجور تو خونه کیک درست کردم اونقد دعوا کردید گفتم تولد هممونه     ...
2 مهر 1394

سفر خاطره انگیز به ارومیه تابستان 94

خیلی وقت بود نرفته بودیم ارومیه خیلی هم دلمون تنگ شده بود عروسی عموی نیکی هم بود ولی... ترس از شیطنت و بهانه گیری بچه ها مانع از این میشد که بتونم درست فکر کنم بابای نیکی هر روز 3 بار حرفش عوض میشد گاه میگفت همگی میریم گاه میگفت تنها میرم گاه میگفت میریم دوروزه برمیگردیم گاهی میگفت نمیریم حقم داشت چند وقتی بود اوضاع خونمون حسابی ریخته بود به هم یبوست شدید نیکی از یه طرف ناسازگاری دوتا بچه از یه طرف حرف گوش ندادناشون ریخت و پاششون ... نمیدونم چرا اوضاع اینقد به نظرم وخیم میومد خانواده پدری نیکی هم خیلی مقرراتی و خیلی مرتب و تمیز هستن هرچند هر وقت ما رفتیم و بچه ها شیطنت کردن ریخت و پاش کردن به روی خودشون نیاوردن ولی...
2 مهر 1394

نیکی و بلبل زبونیاش

نیکی و بهار دارن نقاشی میکشن گاهی با هم خوبن گاهی دعوا میکنن بهار مداد سیاه میخواد و هی به نیکی میگه مداد سیاهت رو بده نیکی: نگاه میکنه به مداد رنگیاش من مداد سیاه ندارم فقط مداد مشکی دارم و دوباره بحث بالا میگیره سر مداد سیاه و مشکی ----------- دارم برای نیکی توضیح میدم که گاهی شیطون آدمو گول میزنه که یه کار بد بکنه ولی آدم باید هواسش جمع باشه و کار بد نکنه داد نزنه و.. نیکی میگه وقتی شیطون بیاد من میرم زیر پتو قایم میشم   ...
2 مهر 1394

بهداشت

واسه هر مادری مهمه که بچه اش تمیز و مرتب باشه وقتی نیکی 2-3 سالش بود من خیلی تلاش میکردم مسواک بزنه و کم و بیش میزد ولی من که شل گرفتم دیگه اونم شل کردش نه وقتم اجازه میداد نه حوصله ام میگرفت که بایستم کنارش و  یک ساعت باهاش کل بندازم  نیکان کوچیک بود و اونم میومد تو حموم و کلی گرفتاری داشتیم 3 تایی خیلی دوست داشتم موهاش رو شونه کنم و گیره بزنم یا تل یا ببندم ولی اجازه نمیداد دوست نداشت به موهاش دست بزنم اکثر مهمونیا و تو عکسا هم موهاش همین حالت عادی خودش رو داشت بدون شونه اما الان دیگه قضیه فرق میکنه بیدار میشه بعد دستشویی و دست و رو شستن حتما باید لباسش رو عوض کنه و به قول خودش دخترونه بپوشه(چون من اصرار دارم شب...
2 مرداد 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد