نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق زندگی

نیکان از شیر گرفته شد:)

نیکان رو راحت تر از اونی که فکر میکردم از شیر گرفتم راستش یه کم بهونه میاورد مخصوصا موقع خواب همش بغلم میچرخوندمش تا بخوابه یا آروم بگیره باباش هم که اصلا حوصله اینو که بچه گریه کنه و بیتابی نداشت این فشارای مالی و کاری یه طرف نق زدن بچه ها هم یه طرف من موندم این وسط نیکی هم که ماشاله اندازه 4 تا بچه کار میبره از یه طرف بیخوابیشون از یه طرف مشکل یبوست نیکی شیطنتش مهد نرفتنش ناسازگاری با نیکان سردی هوا مریضی همیشگیشون ... تقریبا زمشتون سختی واسه من بود خییییییلی اذیت شدم ولی خدا روشکر هم تموم شد هم اینکه خیلی نذاشتم بچه ها اذیت بکشن مخصوصا نیکان که با بهونه شیر غوغا میکرد خیلی خوشحالم یه پروژه ای واسم شده بود هم تنبلی میکردم هم دل...
1 اسفند 1393

ماجراي از شير گرفتن نيكان

نيكان يكسال و ٤ماه و دو روزشه كم كم دارم از شير ميگيرمش خيليا عادت دارن راجع به همه كاراي آدم نظر بدن به خاطر همين تقريبا به كسي نگفتم و اين واسه خودم سخته كه بيقراريش رو آروم كنم ماشاله بچه خوبيه و بساز اما دوس ندارم اذيت شه ميخوام سرش رو با بيرون بردن و بازي گرم كنم از قضا نيكي هم يه ماهه مهدنميره و گاهي سخته كه دوتاشون رو ساكت كنم ولي به هر حال تا اينجا موفق شدم كه تو روز بهش شير نميدم ميمونه وقت خوابش كه يه چرت ظهر و يه خواب شب هستش كه هادت داره زير سينه بخوابه يه روز مامانم نيكان رو برده بود خونشون ظهر همونجا بدون من خوابيد مامانم ميگفت اذيت نكرد ولي بايد ازم دور باشه وقتي من هستم همش بهم ميچسبه و نميتونم از خودم جداش كنم ...
27 دی 1393

تولد نیکی 4 سالگی

نیکی خوش زبون من عزیز دل مامانی خوشگل مو فری من چقدر شیرین حرف میزنی اگه این زبون رو نداشتی چه میکردی؟ خوشگل من 4 سالت هم تموم شد و وارد سال 5 زندگیت شدی متاسفم که امسال نتونستیم واست تولد بگیریم یعنی هنوز نگرفتیم امیدوارم برات یه تولد خوب بگیریم پارسال تولدت رو تو مهدکودک گرفتیم با همه ذوقی که من داشتم برات یه کیک 4 کیلویی بزرگ گرفتیم و ذرت درست کردم و تزیین کردیم و با خاله آتوسا رفتیم مهد ولی خیلی بداخلاق شده بودی کلا وقتی زیادی مورد توجه قرار میگیری همینطور میکنی اخم کردی و نه عکس قشنگی انداختی نه رقصیدی نه اینکه گذاشتی بچه ها با کیکت عکس بندازن و در کل زدی تو ذوق ما امسال گفتم بزرگ شدی فرق داره از خودت نظرخواهی کردیم...
24 دی 1393

نیکان یکسال و 4 ماهه

نیکان عزیزم فک میکنم در کل آدم آرومی باشی با اون نگاه مظلومانه دل آدم رو میبری فک میکنم به تمیزی اهمیت میدی چون وقتی غذا یا خوراکیت میریزه رو دست و پات اشاره میکنی که پاکشون کنم آروم راه میری عاشق گردشی و مثل خواهرت جمع رو دوست داری عاشق خوردنی و از این اخلاقت لذت میبرم که همه پی رو با اشتها میخوری وقتی سیر باشی زیاد بهم گیر نمیدی که بغلت کنم هر پند گاهی هر پی میارم نمیخوری و نق میزنی و من اینو ربطش میدم به دندون درآوردن یا دلتنگیت وقتی باباجی رو میبینی دیگه پدرمادر یادت میره فقط بغل اونی و حقم داری چرا که باباجی خیلی هوات رو داره یه بار رفتیم دنبال عزیز که از سرکار بیاریمش خونه یه خانمی اومد در ماشین رو زد و گفت ماشینتون ر...
24 دی 1393

راه افتادن نیکان

پسر کوچولوی منم راه افتاد خبر خوشحال کننده ایه الان دیگه 95% راه میره اون 5% هم واسه وقتیه که حوصله نداره 4دست و پا میره الهی قربون اون پاهای کوچولوت برم من خیلی خیلی لذت بخشه وقتی میبینم دنبال من یا نیکی مثل جوجه راه میفتی و جیک جیک میکنی میخوای مثل نیکی بدوبدو کنی اما نمیتونی و در کمال آرامش پا به پاش میری خدااااااااایا شکرت بابت اینهمه لطف و محبتت خدداااااااایا همیشه تنشون سالم باشه و شکرگذار تو پسر قشنگم امیدوارم خیلی خوب بزرگ بشی و یه روز بپه دار بشی و این حس رو تجربه کنی خوشحالم که با شما دارم منم بزرگ میشم خوشحالم که همراه شما هستم  
24 دی 1393

مسافرت به ارومیه

رفتیم ارومیه بعد از عید که رفته بودیم خیلی وقت بود میگذشت ودلمون حسابی تنگ شده بود 2هفته اونجا بودیم طاها هم پسر عمو وحید خونه مامانو بود هم کلی با هم بازی کردید هم کلی دعوا کردید اون طفلی خیلی کوتاه میومد فقط در مورد تبلتش حساس بود که از دستش نمیفتاد یه روز هم رفتیم خونه سکینه دختر خاله طاها تبلتش رو به شارژر ما زده بود نیکی لطف کرد همچین کشید و گفت شارژر ماست که جای شارژرش خراب شد و باباداوودمتحمل خسارت شد و رفت داد درستش کردن 2روزی رو هم که خونه عمه میترا بودیم با یاشام خوب بازی کردید البته تو اهل ریخت و پاش اونم حساس دنبال تو میومد جمع میکرد میگفت این اسباب بازی رو جمع کنیم بعد یکی دیگه بیاریم اما کو گوش شنرا تو کار خودت رو میکردی ...
14 دی 1393

نیکی و عسل

یه روز که خانم جان اومده بود خونه زهراخاله دوست داشتم برم اونجا به خاطر نیکی و اذیتاش نمیرفتم دل رو زدم به دریا و گفتم میریم اما اگه اذیت کنه برمیگردم خلاصه حضر شدیم و ناهار رفتیم شوهرش رفته بود کربلا و ما مثلا رفتیم جا خالی نباشه بگیم برخلاف انتظارم نیکی خیلی خوب بود خیلی بازی کرد و همه بهت زده بودن خدا رو شکر با عسل سازگار شدن تا موقع برگشت که دیگه زد به اون راه خودشو و یه خورده شلوغی کرد و لباسای عسل رو ریخت بیرون اونم حرص میخورد دنبالش کرد منم دیدم اوضاع داره وخیم میشه سریع جمع کردم و اومدیم ولی همین که خودشو تا بعداز ظهر نگه داشت کلی جای تشکر داره
20 آذر 1393

خونه خاله مریم

مریم از دوستای دوران دبیرستان منه خیلی اصرار داشت بیاید خونمون بچه هاتونم بیارید و من میگفتم بچه ها اذیت میکنن نمیذارن ما همو خوب ببینیم دیدیم تولدشه تصمیم گرفتیم بریم نیکی رو نذاشتم بره مهد حاضر شدیم راه افتادیم بگذریم که نیکان چه علم شنگه ای به پا کرد که تو ماشین بغل من باشه رفتیم سر راه معصومه و پسرش رو هم سوار کردیم رفتیم تو راه یه کم نیکی و آراد بحث کردن اما به خیر گذشت معصومه کلی خوراکی آورده بود سرگرم شدن اونجا مریم کلی اسباب بازی آورد که بازی کنن اینا همش به هم میپریدن سر اسباب بازی دعوا کردن و کلی بحث و با مداخله معصومه از دعوای بدنی جلوگیری شد ظهر پارسا (پسر مریم که کلاس اوله)از مدرسه اومد کلی خوشحال بود 2 تا یار اوم...
19 آذر 1393

قیافه ما در بعد از ظهرها

دوست دارم یه روزایی طرفای عصر یکی بیاد خونمون حال و روز منو ببینه یا یه عکس بندازن ازم و به عنوان سوال مسابقه بپرسن چه بر سر این زن آمده است؟ حتما جوابای جالبی میدن فقط اونایی که شرایط منو دارن میتونن جواب درست رو بدن دوتابچه از سر و کول من بالا میرن چشمام از بیخوابی سرخ شده موها پریشون لباس کج و کوله نیکان در حال کشیدن لباسم برای خوردن شیر نیکی در حال پریدن رو شکم و پاهام خلاصه تصور کن باباشون هم خواب تازه میگه اینا رو بخوابون سردرد گرفتم از صداشون و قیافه من و قیافه بچه ها قیافه بابا بعدشم انتظار دارن آدم خوش اخلاق باشه قربون صدقه بره شیک و تمیز بپوشه ...
2 آذر 1393

تولدم مبارک

به به یکی از روزای خوب خدا که بهمون داده روز تولده 3شنبه 27 آبان تولدم بود امسال خیلی خوشحال بودم نمیدونم حس میکردم همه چی دور و برم هست و من فقط باید امروز خوشحال باشم صبحش با امید رفتیم دنبال پلاک ماشین جدیدمون از ساعت 9ونیم رفتیم ساعت 3ونیم کارمون تموم شد برگشتیم رفتیم با باباجی دنبال عزیز و ساعت 7ونیم رسیدیم خونه باباجی شام رو آماده کرد و چه شام حسابی شد شبیه جوجه بود خیلی چسبید بعد شام تولد گرفیتم وچون نیکی خواب بود کیک رو نگه داشتیم نیکی ببره و این شد که تولد بدون کیک خوردن پایان پذیرفت کادوهای خوشگلم رو جمع کردم و اومدیم منزل خیلی خوش گذشت و یه روز به یادموندنی که بازم دور هم بودیم واسمون رقم خورد بازم خدا ...
30 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد